0

زندگینامه و خاطرات سردار شهید حاج علی محمدی پور

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

زندگینامه و خاطرات سردار شهید حاج علی محمدی پور
جمعه 7 مهر 1391  9:17 PM

 

در خرداد ماه ۱۳۳۸ در روستای " دقوق آباد " بخش نوق شهرستان رفسنجان به دنیا آمد .

علی بچۀ خوش قدمی بود . نگاه کردن به صورتش شگون داشت . صبح که از خواب بیدار می شدیم اگر توی صورتش نگاه می کردیم ، آن روز ، برای ما روز خوبی می شد ، روزی که در آن کارها روبراه می شد و مشکلات انگار خود به خود حل می شدند .

از وقتی که علی به دنیا آمد روزگار ما شروع کرد به بهتر شدن . تنگناها کم کم از بین می رفتند و دیگر فقر مثل گذشته به ما فشار نمی آورد .

به خاطر دوری راه و مشکلات دیگر مجبور شد مدتی ترک تحصیل کند .

بعدها  به همراه دوستش برای ادامه تحصیل به یزد رفت . با تشدید حرکت مردم در سالهای 55 و 56 به صفت مبارزان پیوست . شهرهای استا ن خوزستا ن و کرمان خاطرات زیادی از فعالیتهای سیاسی و مسلحانه علی در سالهای انقلاب دارند .

علی بعد از انقلاب عازم کردستان وسپس جبهه های جنگ در جنوب شد و از آن زمان تا آخر عمر پر برکتش ، همواره در جبهه بود .

در سال 63 هنگام عملیا ت بدر ، فرمانده گروهان بود ، سپس جانشین فرمانده گردان شد و تا عملیات والفجر 8 در این مسئو لیت باقی ماند .

 

************************

زرنگی

 

چند  شب قبل از عملیات چهار ، نیروها را به طرف منطقه عملیاتی منتقل می کردند ، کامیونها یکی یکی از راه می رسیدند بچه ها را سوار می کردند و راه می افتادند .

جا کم بود و به سختی میشد جابه جا شد من و علی محمدی نسب که بیسیم چی حاجی بود با هم بودیم و هر دومان با حاجی کلی رفیق بودیم .

فکر می کردیم فرمانده ها ن باید جلو سوار شوند تا هم راحت با شند وهم اینکه سرما اذ یتشان نکند و چون ما با حاجی دوست هستیم با د یگران فرق داریم و به واسطه حاجی جلوی ماشین خواهیم نشست ولی .....

به همین دلیل سر جایمان ایستاده بودیم و بی خیا ل بچه ها را تماشا می کردیم .

چند دقیقه بعد حاج علی خودش را رساند و پرسید : همه سوار شده اند ؟

گفتم : بله – پرسید " پس شما اینجا چکار می کنید ، چرا سوار نشده اید؟ "

گفتیم : ما هم سوار می شویم ، منتظریم ببینیم شما کجا سوار می شوید تا همراه شما باشیم .

گفت : بیایید دنبالم

پشت کامیون پر از نیرو بود . حاج علی از کامیون بالا رفت و به زور خودش را بین دیگران جا داد .

چاره ای نبود خواسته بودیم زرنگی کنیم ، ولی حالا اصلاُ جا گیر نمی آوردیم ، هر کاری کردیم نتوانستیم سوار شویم ، ماندیم و پیاده رفتیم .

 

                                  راوی : محمد مهدی فداکار

 

*************************

دکترم در قبرستان است  

از طرف بنیاد شهید  دفتر بیمه درمانی داده بودند . تمدید دفتر چه ام تما م شده بود که بردم عوضش کنم . دفتر دست نخورده بود . مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت " در اینجا که هیچ چیز ننوشته ای؟ "

گفتم : سواد ندارم  گفت  " تو سواد نداری ، دکتر چطور " گفتم : دکتر من در قبرستان است خط هم نمی نویسد . بنده خدا فکر کرد از مردن حرف می زنم . فکر کرد دوست دارم بمیرم .

گفت : خدا نکـنـد پدر جان ا ن شا ء ا..... صد سا ل عمر کنی ، این چه حرفهـا یی اسـت کـه می زنی ؟ گفتم : من که از مردن حرف نمی زنم ، گفتم دکترم در قبرستان است" وقتی مریض می شوم می روم آنجا و پسرم علی شفایم می دهد ".

علی واقعاُ چنین قدرتی داشت .

                                                    راوی : پدر شهید

 

******************************

شفا دادن براد ر

 

شهادت علی  خیلی برایمان سنگین بود . همه ما او را بیش از حد دوست داشتیم شهادت او ، برادرش کاظم را از پا انداخت ، کاظم مریض شد و داشت از دست می رفت . او را برداشتیم و به رفسنجان بردیم ، فایده ای نداشت ، بردیمش یزد باز هم بی فایده بود بردیمش تهران ، انگار نه انگار ! کاظم داشت از د ست می رفت ، رنگش زرد شده و گونه ها یش بیرون زده بود از دکترها کاری ساخته نبود از هیچ کس کاری ساخته نبود کاظم لب به غذا نمی زد  یاد علی افتادم فقط او می توانست کمکش کند . به مادر بچه ها گـفـتـم : راه حل را پیدا کـرد م ، می دانم چطوری کاظم را خوب کنم !

گفت : چطوری ؟

گفتم : تو چکار داری من کاری می کنم که کاظم دوباره غذا بخورد و چاق شود .

گفت : خدا از دها نت بشنود خسته شدیم از بس او را پیش دکتر بردیم .

تکه پنبه ای از روز شهادت حاج علی باقی مانده بود ، آنرا برای یادگاری نگه داشته بودم ، امید م به آ ن بود صـبـح بلند شدم ، وضو گرفتم ، پنبه را برداشتم رو کردم به درگاه خداوند و گفتم: خدایا این مریض برادر علی است و این پنبه یادگار اوست . به روح علی قسمت می دهم که برادرش را شفا بدهی .

آمدم بالای سر کاظم پنبه را مالیدم به سرو صورتش ، نیم ساعتی نگذشته بود که کاظم بیدار شد و گفت "من گرسنه ام " مادرش با تعجب گفت " من گوید گرسنه ام ، انگار دارد خوب می شود گفتم : غذا خواهد خورد هر چی خواست به او بده .

کاظم اولین کسی بود که علی شفا یش داد . مردم به علی معتقد ند  الان هم افراد زیادی هستند که به روح علی متوسل می شوند . مثلا فردی در کرمان زندگی می کرد از بد حادثه گرفتار اشرار شده بود و چند ماه در دست آنها اسیر بود  هیچ کس نمی دانست او کجاست و خودش هم دستش به هیچ جا بند نبود در اسارت نذر کرده بود که یک ختم قرآن برای حاج علی بخواند تا بلکه خداوند نجا تش بدهد درست وقتی جزء سی ام را تمام کرده بود از دست اشرار آزاد شده بود . حالا هم هر وقت یکی از ما مریض می شود می رویم سراغ علی ، دکترمان علی است .

می رویم کنار قبرش و از او شفا می خواهیم ، چنان سـریع شفا می دهد که ازشب تا صبح اثری از مریضی باقی نمی ماند . 

                                             راوی : پدر شهید

 

 

 

پروازی آرام و بی تکلف اما سوزناک 

 

عملیات کربلای 5 بود . همین جور داشتیم می رفتیم ، در آن ساعات آخر عمرش ، مرتب می آمد پیش ما اگر تک لو رفت و اوضاع به هم ریخت همدیگر را گم نکنیم . ناگهان صدای یک خمیاره 60 آمد همه جمع شدیم پشت سیم خاردار . حاجی گفت " تجمع نکنید، تجمع نکنید " صدایش در شلوغی گم می شد ، باید از سیم خاردار عبور می کردیم ، حاج علی به ما گفت " من نبشی ها را خم می کنم ، بیا یید از زیر سیم خادار رد شوید "

پنج نفر آمدیم سمت راست و رد شدیم . نا گهان یکی از عراقی ها را دیدیم حاجی سلاحش را مسلح کرد تا او را بزند ، تیری شلیک نشد ، گیر کرده بود ناگهان تیری آمد و به بر آمدگی پشت سر حاجی اصابت کرد . لباسهای ما یک رنگ بود برای اینکه حاجی را گم نکنیم دست من و علی محمدی نسب روی شانه های حاجی بود .

حاجی بدون اینکه چیزی بگوید ، از دست ما پا یین لغزید . همان دم منوری روشن شد دیدم از پشت سر حاجی خون می جوشد . به علی گفتم حاجی رفت علی اشاره کرد چیزی نگویم   نمی خواستیم بچه ها این مو ضوع را بفهمند. حدود بیست متر حاجی را روی آب کشیدیم و به نزدیک دژ آوردیمش . کلاه غواصیم را روی صورتش کشیدم تا شناخته نشود . جلو رفتیم ، وقتی افراد گذشتند و راه خلوت شد ، برگشتیم پایین تا حاجی را ببینیم ، دیدم با صورت گل آلود پای دژ افتاده بود ، بچه ها پا می گذاشتند روی جنازه اش و رد می شدند درست همان صحنه ای ایجاد شده بود که خودش آن را پیش بینی کرده بود .

قبل ازعملیات به یکی بچه ها گفته بود " خوش به حا لت "

او پرسید بود " برای چی "

علی گفته بود " برای اینکه فردا شهید می شوی "

بعد هم سر نوشت چند نفر از بچه ها را پیش بینی کرده بود تا اینکه در مورد خودش پرسیده بودند و گفته بود " من و برادرم حسین ان شاء الله در سی متری خاک ریز دشمن شهید می شویم "

روح لطیف و به تنگ آمده از جسمش را شما می توانید در وصیت نامه اش ببینید :

" خدایا من هر وقت به رفسنجا ن یا نوق می رفتم یا وقتی در کرمان یا جیرفت بودم ، دلم آرام نمی گرفت از شهری به شهر دیگر می رفتم تا آرام شوم ، اما آرام نمی شدم تا اینکه آمدم به جبهه و آرام شدم ولی در اینجا هم آ رام نیستم  ، روح من بیقراری می کند ، آرامش ندارد و نخواهد داشت تا اینکه به تو پیوندد خدایا بارها به میدان آمده ام و مرا نپذیرفته ای ، به حق پیامبر و چهارده معصوم این بار بپذیر! "

یا در وصیت نامه دیگرش نوشته است :

" ای برادر عرب که به دنبا ل من می گردی تا گلوله ات را در سینه ام بنشانی و مرا شهید کنی بدان که تو ، حالا دنبال من می گردی اما روز قیامت من به دنبا ل تو خواهم گشت با این تفاوت که تو د نبا ل من می گردی که مرا بکشی و من به د نبا ل تو خواهم گشت تا تو را شفاعت کنم ."   

 

                          "  روحش شاد و راهش پررهرو باد"

 

تهیه و تنظیم : معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی سازمان بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان   

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها