پاسخ به:شهید مهدی عبدوس
جمعه 7 مهر 1391 8:57 PM
آثاربه جامانده از شهیدشهید حجت الاسلام مهدی عبدوس در سن 16 سالگیدست نوشته شهید 12/ 11/1357هنوز ساعت 5 نشده . خدایا این چه حالتی است که از دیشب بر من گذشته!چرا خوابم نمی برد؟ همه شب در فکر او بودم. آخر چه می شود؟ آخر می آید یا نه؟! خدایا آرزویم این بود که این ساعت مقرر زود تر برسد. چرا که چند سال وصف او را شنیده ام .چهره او را همیشه در خیالم تصور می کردم. خلاصه ساعت 6 شد نماز را خواندم با هر چه که می شد خودم را به دانشگاه رساندم .چه خبر بود .چقدر تصویر او نورانی بود. خدایا آمده ام که به آرزویم برسم. خودش را ببینم. ساعت 8 دیگر در اطراف خیابان هیچ جایی نبود ...وسط خیابان را گل باران کرده بودند. در و دیوار تا با لا پشت بام ها پر آدم بود. همه منتظر ...آره موتورهای چهار سیلندر آمدند رد شدند.چه خبره؟آقا آمد. امام آمد.صل علی محمد . رهبر ما خوش آمد.همه اشک می ریختند. آخه همه می خواهند او را ببینند . هر که دیگری را کنار می زد تا در صف جلو جای بگیرد .ملائک و فرشتگان آسمان دست به سینه در هر گوشه از تهران صف کشیده و او را محافظت می کردند.آخه او نائب به حق امام زمان (عج) است .قلبم می تپید . همه اش درود و شعار بود. سر و صدا از هر طرف بلند بود .یک مرتبه چند ماشین از جلوی ما رد شدند. امام رفت .قلبم ریخت . پس چرا او را ندیدم . باور کنید پیاده و سواره نفهمیدیم چه جوری به بهشت زهرا رسیدم .صحبت آقا تمام شد.دوباره پیاده به خانه بر گشتم . به هر کس می رسیدم می پرسیدم :امام چی گفت؟ وقتی به خانه رسیدم با این همه خستگی زدم زیر گریه.پدر گفت: ای مرد چرا گریه می کنی ؟گفتم:چرا گریه نکنم او را ندیدم .سه روز گذشته بود. در خیابان ایران صف کشیدیم که امام را ببینیم.روی دیوار این نوشته به چشمم خورد. بختیار هم می تواند پس از استعفا در صف بایستد تا آقا را زیارت کند. بعداز کلی زحمت به مدرسه رسیدم . اشک شوق ، تکبیر ، صلوات ، درود . پیرمردی می گفت: هر چه خوبی هست، خدا در یک فرد جمع کرده، هم جمال و هم کمال ،هم سیرت پاک و هم صورت نیک .شش ماه از این قضیه گذشته بود. امام به قم تشریف برده بودند. به فکر افتادم که دیداری با مرادمان تازه کنم .ماه رمضان و ساعت 2 نیمه شب بود .پیرزنی فریاد می زد وخواستار دیدار امام بود. موقعی بودکه ما مریدان خیره سر کنار نرده های نزدیک منزال نشسته به خواب رفته بودیم.صدای پیرزن اذیتمان می کرد. وای خدای من، نا گاه درب منزل امام باز شد ...تللوءنور در چهرا زیبایش ما را از خواب بیدار کرد. به دم در رسید.امام آستین هایش را با لا زده بود تا برای نماز شب وضو بگیرد که صدای پیرزن را شنیده بود. زمانی که پیرزن چشمش به امام افتاد پخش زمین شد چرا که محبوب خود را دیده بود. چه موهبت بزرگی، دستان امام را بوسیدم و بیرون آمدم .آری پس از خارج شدن از منزل امام به گوشه ای از کوچه رفتم به فکر فرو رفتم. آخر امام از کجا به اینجا رسیده. چه شده که قلب کودک و جوان و پیر مملو از عشق به او گشته ...
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.