چند نما از زندگی سردار شهید «حاج حسینجان بصیر»
جمعه 7 مهر 1391 1:13 PM
نقش بانوان ایرانی در عرصههای مختلف انقلاب و دفاع مقدس بر هیچ کس پوشیده نیست، به ویژه این که کارکرد زنان در کارگزار هشت ساله بر ساحت ذهن و ضمیر مینشیند و زنانی را میتوان یافت که همسران بزرگمردانی بودهاند که پا به پای آنها حماسهسازانی بزرگ در جنگ هستند. مطلب زیرخاطرهای است از «آمنه براری» همسر سردار شهید «حاجحسین بصیر» به نقل از کتاب «بصیر» که از نظرتان میگذرد.
****
اوایل مهر 1359 حسین آقا از افغانستان به ایران برگشت. میدانیم که جنگ با حمله ارتش بعث در 31 شهریور ماه همان سال رسماً شروع شد. یک هفته بعد یعنی اوایل مهر همسرم از طریق گروه فداییان اسلام و گروه جنگهای نامنظم شهید چمران به سرپرستی شهید «سید مجتبی هاشمی» از بابلسر به جبهه سرپل ذهاب روانه شد.
آن موقع تشکلهای خودجوش به صورت داوطلبانه به منطقه عزیمت میکردند و به همراه ارتش و سپاه به مقابله با متجاوزان میپرداختند. او هم مثل سایر افراد معتقد، از تاریخ 8 مهر 59 تا 30 دی 59 به عنوان جانشین فرماندهی گروهان مشغول به فعالیت شد و بعد از اتمام مأموریت، موقعی که به مرخصی میآمد، بچهها را در آغوش میفشرد و با آنها بازی میکرد و بچهها از سر و کولش بالا میرفتند. حضور حاجی در خانه، محیط را شاداب و گرم میکرد.
هنوز مدتی از آمدنش به فریدونکنار نگذشته بود که باز عزم رفتن کرد و با گرد هم آوردن نیروهای فداییان اسلام از شهرهای فریدونکنار، بابلسر، آمل، محمودآباد، بابل و قائم شهر به جنوب کشور رفت و در عملیات شکست حصر آبادان به عنوان فرمانده یکی از محورهای ذوالفقاریه وارد عمل شد. آن روزها من از سمت و مسئولیت همسرم مطلع نبودم. خودش هم اصلاً اهل فیس و افاده و مطرح کردن مسئولیت و سمتاش نبود.
بعد از عملیات ثامنالائمه (ع)، موقعی که خانه بود، میدیدم عدهای از رزمندهها برای ملاقات و دید و بازدید به منزل ما میآیند و از برخوردها و لحن صحبت کردنهایشان فهمیدم در عملیات ثامنالائمه (ع) مسئولیت حساسی برعهده داشت. بیشتر اوقات در جبهه بود. مدت کوتاهی میآمد و از حال و روز من و بچهها مطلع میشد و سعی میکرد ما را به گشت و تفریح و زیارت ببرد.
*بازداشت ده روزه به دلیل حمایت از یک بسیجی
همسرم به خاطر اعتراض در برابر رفتار نادرست یکی از مسئولین آنجا با برادر بسیجی که به خاطر عذر شرعیاش نمیتوانست بیشتر از این در منطقه باشد، بالاخره کار دستش داد و منجر به درگیری با آن مسئول شد و کار به جایی رسید که مدت ده روز ناچار شد در سپاه منطقه 3 بازداشت شود.
وقتی برای خداحافظی به خانه آمد، از من خواست به دوستانش بگویم که اصلاً پیگیر موضوع نشوند و به ما هم گفت که به ملاقاتش نرویم. خودش معتقد بود که ایام ده روزه تنهایی بهترین فرصت برای تفکر بود. بعد از مراجعه از چالوس، چند ماهی را در منزل ماند. حال و روز خوشی نداشت و شبیه کسانی بود که چیزی را گم کردهاند. به فکر فرو میرفت و اخبار جبهه و جنگ را دقیقاً از رسانههای گروهی و رزمندگانی که به دیدنش میآمدند پیگیر میشد.
یک روز حضرت امام در حال سخنرانی برای رزمندگان بود. او هم داشت با دقت به سخنان مرادش گوش میداد. به چشمهایش نگاه کردم، قطره قطره اشک از گوشه چشمهایش سر میخورد و توی محاسنش گم میشد. امام داشت میفرمود که سنگرها را پر کنند که حسین آقا بغضاش ترکید. من هم گریهام درآمد. دست خودم که نبود، نمیتوانستم حال شوهرم را ببینم و اشکم را کنترل کنم. گفتم: چی شده؟ چرا اینقدر بیقراری میکنی؟ چیزی نگفت. گفتم: حسین آقا، امام پیام داده، چرا نشستی؟! نه به آن روزها که یک لحظه از فکر جبهه رفتن آرام و قرار نداشتی و نه به امروزت که دلت دارد برای جبهه لک میزند، اما نمیروی و نشستی توی خانه.
گفت: محدثه تازه دنیا آمده. وقتی یک کم بزرگتر شد، میروم. گفتم: تو به محدثه کاری نداشته باش. مگر آن موقع که میرفتی، میگذاشتم بچهها کم و کسری داشته باشند؟ ببین امام چه میگوید، تو که این طوری نبودی مرد، چهات شده؟ الان چند بار است که رهبر دارد پیام میدهد. همیشه هم اعلام میکنند، جبهه به نیرو احتیاج دارد، اما تو اینجا نشستی و تکان نمیخوری، تو را به جان امام زمان برو. گفت: چی شده آمنه، از این که بالای سر تو و بچهها هستم باید خوشحال باشی، برای تو و بچهها که بد نمیشود چرا اینقدر ناراحتی؟
گفتم: به خاطر اینکه تو را خوب میشناسم. میدانم که داری خودت را میخوری. خودت از همه بهتر میدانی که چقدر وجودت آنجا لازم است. به خدا قسم اگر میتوانستم، خودم چادر به کمر میبستم و میرفتم. اگر برای ما نگرانی، من میگویم برو و با مشکلات ما کاری نداشته باش، من عادت کردم.
بالاخره، مشکلاتی که همسرم داشت تمام شد و از او خواستند که به عضویت بسیج دربیاید. در عملیات والفجر مقدماتی این بار در لباس بسیج، به همراه برادران لشکر ویژه 25 کربلا و گردان یا رسول (ص) شرکت کرد و دوباره حضور در خطوط مقدم جبهه را از سر گرفت.
در این دوره، همه همرزمان حسین آقا متفقالقولند که به خاطر خدمات ارزنده و دلاوریهای همسرم مورد توجه و عنایت ویژه فرماندهان ارشد نظامی قرار گرفت. جلسهای مهم در سطح فرماندهان گردان و تیپ با شرکت فرمانده سپاه پاسداران یعنی برادر محسن رضایی در ستاد مرکزی تشکیل شده بود و برگزارکنندگان این جلسه تأکید کرده بودند، به علت اهمیت و حساسیت بحث، نیروهای رده فرماندهی با لباس کادر سپاهی در محل جلسه حضور پیدا کنند.
حسین آقا که لباس سبز سپاه را لباس سربازی آقا امام زمان (عج) میدانست، تصمیم گرفت به عضویت سپاه دربیاید، برای همین به سپاه بابلسر رفت تا ثبتنام کند. سپاه به خاطر مسایلی مخالفت کرد و جواب منفی داد. این خبر حسین آقا را خیلی ناراحت کرد و روحیهاش را حسابی به هم ریخت. همین موقع بود که بچههای سپاه بابل که از ماجرا باخبر شده بودند، سر رسیدند و حاجی را با خودشان بردند تا در سپاه بابل ثبت نامش کنند.
برادر شوهرم هادی بعدها برایم تعریف کرد: اوایل سال 1362 هـ ش، حکم عضویت حاجی به دستش رسید، خوشحالی از سر و روی حسین آقا میبارید، انگار که میخواهد ولیمه عروسیاش را بدهد، کلی شیرینی خرید. بعد از مراسم صبحگاه لشکر در پایگاه شهید بهشتی اهواز، بچههای گردان یا رسول(ص)، فرماندهان تیپها و گردانهای دیگر را دعوت کرد. همه گوشهای نشستند. حاجآقا ولیاللهی ـ روحانی گردان یا رسولالله(ص) و دوست صمیمی حاجی ـ شروع کرد به سخنرانی و بعد هم لباس سپاهی را تن حاجی کرد. دقایقی بعد حاجی از حال رفت و بیهوش بر زمین افتاد، همه نگران شدیم تا اینکه با پاشاندن آب سرد، حاجی حالش خوب شد.
در عملیات والفجر چهار، همسرم جانشین تیپ یک لشکر 25 کربلا شد. البته همانطور که گفتم، در آن زمان من اصلاً نمیدانستهام حسین آقا چه پست و ردهای دارد و خود من هم هیچ وقت حرفی در این باره به میان نمیآوردم، اما از آمد و شدها و مکالمات تلفنی میتوانستم حدسهایی بزنم، ولی تصور فرمانده بودنش را نمیکردم.
در سال 1363، از طریق سپاه به حسین آقا اعلام کردند که خداوند او را طلب کرده و باید برای تشرف به مکه خودش را آماده کند. گفتند باید بیست هزار تومان پول واریز کند. برای ما که فقط ماهی سه هزار تومان حقوق میگرفتیم این مبلغ، کم پولی نبود. یک قرآن پس انداز هم نداشتیم، دیگر من و او ناامید شده بودیم. یک روز به خانه آمد. حس کردم پکر است و مثل همیشه شاداب نیست.
گفتم: حاج آقای آینده چرا پکری؟ تو که باید این روزها کبکات خروس بخواند. گفت: حاج آقای آینده یعنی چه آمنه؟ بیست هزار تومان پول ازکجا بیاورم. انگار قسمت نیست بروم حج. تازه اگر بخواهم بروم، بدون تو نمیروم. گفتم: من؟ ما برای همین بیست تومانش ماندیم. نگران پول نباش. جور میشود. اگر خدا بخواهد بعداً قسمت هر دویمان میشود و با هم میرویم، اما فراموش نکن که موقع طواف به نیابت من هم طواف کنی.
بالاخر%