پاسخ به:مسابقه بخــــنـــــد اما رای یـــــــــــــادت نره!
پنج شنبه 30 شهریور 1391 1:57 PM
خستگی
حسنک تا ظهر خواب بود.مادر صدایش کرد و گفت:« حسنک بیدار شو؛ خسته نشدی این قدر خوابیدی؟»
حسنک خمیازه ای کشید و گفت:« چرا مامان، خیلی خسته شدم. برای همین دوباره می خوابم تا خستگی ام در برود.»
دم گربه
مادر:«گلی تپلی، چرا دم گربه رو می کشی؟»
گلی تپلی: مامان، فقط دمش رو نگه داشتم، خودش آنرا می کشد!»
برق مجانی
آموزگار:فرق میان برق آسمان و برق خانه چیست؟
دانش آموز:فرقشان این است که برق آسمان مجانی است ولی برق خانه باید پول بدهیم.
مشق
معلم:احمد مشقت را نوشته ای؟
احمد:فقط یک صفحه اش مانده آقا.
معلم:مگه چند صفحه بود؟
احمد:یک صفحه آقا!
چای شیرین
معلم:جمله ای بسازی که در آن کلمه ی شکر باشد.
شاگرد:چای را سر کشیدم.
معلم:پس کلمه ی شکر کجاست؟
شاگرد:داخل چای!
سکوت کامل
معلم:دلم می خواهد درست پنج دقیقه کلاس در سکوت کامل باشد. طوری که اگر سوزنی به زمین افتاد صدای آنرا بشنویم.
کلاس ساکت شد. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که احمد گفت:آقا معلم! پس چرا سوزن را نمی اندازید؟
سوال تاریخی
علی:رضا! اولین سلسله ای که در ایران تشکیل شد چه سلسله ای بود؟
رضا:سلسله جبال البرز!
یک لقمه نان
بچه:بابا امروز نرو سر کار. بمان با هم بازی کنیم!
بابا:باید بروم دنبال یک لقمه نان، عزیزم.
بچه:بمان خانه و یک لقمه نان را از مامان بگیر!
اندازه ی قاره ی آفریقا
مادر:مریم! بگو ببینم اندازه ی قاره ی آفریقا چه قدر است؟
مریم:ده سانتی متر.
مادر:اشتباه نمی کنی؟
مریم:نه مامان! خودم از روی نقشه اندازه گرفتم.
نسخه دکتر
بیمار:آقای دکتر! انگشتم هنوز به شدت درد می کند!
دکتر: مگر نسخه دیروز را نپیچیدی؟
بیمار: چرا پیچیدم دور انگشتم ولی اثر نداشت؟
در کلاس زیست شناسی
معلم:سعید! دو تا حیوان دوزیست نام ببر.
سعید: قورباغه و برادرش.
انشاء
معلم از دانش آموزان خواست که انشاء درباره یک مسابقه فوتبال بنویسند. همه مشغول نوشتن شدند جز یک نفر، معلم از او پرسید: تو چرا نمی نویسی؟
دانش آموز جواب داد:نوشته ام!
معلم دفتر او را گرفت و نگاه کرد. نوشته بود: به علت بارندگی فوتبال برگزار نخواهد شد!
جمله سازی
معلم: با علی، محمد، حسین جمله بساز.
رضا: علی با حسین به پارک رفتند.
معلم: پس محمد کجاست؟
رضا: محمد خواب موند، نیومد!
مرد چهار شانه
مردی جلوی مردی دیگر می ایستد و می گوید: شما آقا حمید هستید؟
آن مرد می گوید: بله، چه طور مگه؟
می گوید: آخه من شنیدم که شما مردی چهار شانه هستید؛ ولی حالا که شما را دیدم دو شانه بیشتر ندارید!