0

عكسهاي مذهبي

 
rayanhamid
rayanhamid
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 229
محل سکونت : تهران

عكسهاي مذهبي
دوشنبه 28 بهمن 1387  12:36 PM

 

 
ر

قطره‏ای از اربعین

قطره‏ای از اربعین

اربعین، خیس گریه،

و پرچم شیون بر بام هستی.

کربلا، تصویرهای زخم را در دست چهلمین خورشید می‏نهد.

دنیا کجا حریف تواند بود

تحمل کسی را که با قافله صبر

طومار ریز ریز شده هلهله را

از شام آورده است

و مرگ نیشخندها را؟!

اربعین، با ردایی سرخ

و صدایی بلند آمده است که:

پلیدی‏ها از یک قُماش‏اند؛

اگرچه نام آن‏ها در لعن، متفاوت است.

اربعین آمده است؛ با سلامی عاشورایی

بر طبع آبی پروانه‏ها

کناره سرخگون فُرات

و هنوز صدای بریده‏ای پر بوسه،

از قتلگاه می‏وزد.

اربعین آمده است؛ با درودی مشعشع

بر رایحه طولانی عطش

روبه‏روی نفس‏های برهنه تیغ

و هنوز همه چیز از عشق مایه می‏گیرد

و با کربلایی شروع می‏شود

که قوّت قلب آب‏هاست.

اربعین

ای آن که لحظه لحظه کنار تو زیستم!

امشب، چهل شب است برایت گریستم

امشب چهل شب است که آب از گلوی من

پایین نرفته، بغض عطشناک کیستم؟

بنشان به تل زینبیه، طاقت مرا

من زینبم؛ نمی‏شود آخر نایستم

آن جاده را مگو به چه حالی گذشتم و

دل کندم از تو؛ آمدم ای هست و نیستم!

من، چادر سیاه غمم، دور تکیه‏ات

جز ذکر یا حسین تو، تکرار چیستم؟

این اربعین هم از پی آن اربعین گذشت

چشمان صد حسینیه‏ات را گریستم

زینب علیهاالسلام

همشیره خون عشق، خانم زینب!

ای مثل اذان پر از ترنم، زینب

گلدسته شام، بی‏شما صبح نشد

همشیره آفتاب سوم، زینب

هم‏درد شیارهای دستان پدر

گل پینه دست‏های مردم، زینب

بانوی نمازهای بی‏آبی خاک

ای دست نوازش تیمم، زینب!

ای نبض بلند گشته قلب حسین

شمشیر صراحت تکلم، زینب!

تو لهجه دل شکسته فاطمه‏ای

ای لحن جراحت و تورم، زینب!

ساقی شراب‏های عرفان حسین

مستی غدیرخانه خم، زینب!

آن رأس به خون نشسته در ظرف آن روز

می‏گفت به حالت تبسم: زینب

من در پی دریافتنت عاشورا

هفتاد و دو مرتبه شدم گم، زینب

امروز خودت مرا به مولا دریاب

همشیره آفتاب سوم، زینب!

 

ارزوی قشنگ بابا

می‏چکند از نگاه‏ها، پنهان

اشک‏ها، یادگار دریایند

آسمان هم به گریه می‏آید

وقتی از چشم «کودکی»، آیند

کودکی مانده در دل غربت

خفته امّا درون ویرانه

آن که روزی نگاه زیبایش

شد حدیث هزار پروانه

جرم او را کسی نمی‏دانست

جرم پروانه را نمی‏دانند

آن‏چه مردم شنیده می‏گویند

رسمِ جانانه را، نمی‏دانند

چشم‏ها را گشوده، می‏نالید

در فضای غریبِ ویرانه

مثل شمعی که اشک می‏ریزد

در سکوت حزینِ یک خانه

ناله‏هایش، اگرچه می‏گفتند:

«غربت خانه کرده بی‏تابش»

دور می‏زد درون تاریکی

لحظه لحظه، نگاه بی‏خوابش

جست‏وجوهای او، نشان می‏داد

انتظار کسی، به جان دارد!

سر به بالا گرفته، می‏پرسید:

عمّه، این خانه، آسمان دارد؟!

آسمان را گرفت در آغوش

مثل یک عقده در گلو، افسرد!

آرزوی قشنگِ «بابا» هم!

در همان آخرین نگاهش، مُرد

اللهم عجل لوليک الفرج
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها