0

قصه های کوچولو

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو
چهارشنبه 22 آذر 1391  7:59 PM

موش کوچولو و بوی شیر و بیسکوییت

 

 

یکی بود یکی نبود. در یک خانه قدیمی، دختر کوچولویی همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد. مادر دختر کوچولو، هر روز صبح، یک لیوان شیر و چند بیسکوییت برای او، کنار تختش می‌گذاشت، اما وقتی بیدار می‌شد که آن‌ها را بخورد، می‌دید که ظرف، خالی است. او، همیشه با خود فکر می‌کرد که فرشته خواب، به جای او، شیر و بیسکوییت‌اش را خورده است.

یک روز، فکری به ذهنش رسید. تصمیم گرفت در تختش بماند تا وقتی فرشته خواب، برای خوردن شیر و بیسکوییت بیاید. دخترک منتظر بود که یک‌دفعه دید صدای جویدن می‌آید. آرام نگاه کرد و دید یک موش کوچولو، یواشکی آمده و خوراکی‌هایش را می‌خورد.

موش کوچولو، متوجه دخترک شد، ترسید و پشت لیوان شیر، قایم شد. دخترک، باتعجب پرسید: «پس، تو هستی که هر روز، شیر و بیسکوییت من رو می‌خوری؟!» موش، آرام، سرش را بیرون آورد و گفت: «آره، من بودم. ببخشید. آخه صبح‌ها، بوی این‌ها به دماغم می‌خوره و من هم میام می‌خورم، ولی من فکر می‌کردم که این ظرف خوراکی، برای منه.»

دخترک، با صدای بلند خندید و گفت: «پس تو بودی؟»

موش کوچولو، غمگین شد و گفت: «من نمی‌دونستم این ظرف رو برای تو میارن. من رو ببخش. دیگه این کار رو نمی‌کنم.» دخترک، با مهربانی، به موش کوچولو گفت: «حالا که فهمیدم تو هم دوست داری صبح‌ها، از این خوراکی‌های خوش‌مزه بخوری، هر روز با هم این‌ها رو تقسیم می‌کنیم؛ این‌طوری خوش‌مزه‌تره.»

تو خوراکی ها تو با دوستات تقسیم می کنی؟

تشکرات از این پست
fatemeh_75
دسترسی سریع به انجمن ها