پاسخ به:آسیب شناسی مهدویت
سه شنبه 7 شهریور 1391 9:09 PM
واحد دین واندیشه تبیان زنجان-
ابوطاهر، محمدبن علىبن بلال در ابتداى امر، مورد اعتماد امام عسکرىعلیه السلام بود؛ ولى بعد از آن منحرف شد و ادعا نمود، وکیل امام زمانعلیه السلام است و نمایندگى نماینده دوم، محمدبن عثمان را انکار کرد و درباره اموالى که نزد او جمع شده بود، خیانت کرد که مىبایست به دست امام زمانعلیه السلام مىرساند.
علیرغم اینکه نایب دوم، راه ملاقات او با امام زمانعلیه السلام را آسان نمود تا اموال را برگرداند؛ ولى سر باز زد و بر دشمنى خود باقى ماند و در نهایت، نامهاى از طرف امام زمانعلیه السلام در برایت از او صادر گردید همچنین در آن نامه از جماعتى همچون «حلاج» و «شلمغانى»، برایت جسته است.
در 10 قرن قبل، امت اسلام به او مبتلا گشت و تا امروز، طناب دراز او، هنوز کشیده است؛ علیرغم ظهور کفر و انحراف او، بعضى از ساقط شدگان، هواخواه و طرفدار او هستند و معتقد به عقاید فاسد او مىباشند و هر چیزى که شبیه به چیز دیگرى باشد، متمایل به آن مىگردد.
مورخان در اصل و اصالت او اختلاف دارند و مىگویند: اهل نیشابور (خراسان) و برخى دیگر مىگویند: از اهل مرو یا طالقان و یا رى است.
مورخان و محدثان، او را دروغگو، دجال، منحرف، حیلهگر و شعبده باز معرفى کردهاند؛ او تظاهر به تصوف مىنمود و ادعاى معلومات کامل داشت در حالى که جاهل بود و هر روز به رنگى در مىآمد، نزد شیعیان، تظاهر به شیعه بودن و نزد اهل تسنن، سنى مذهب، جلوه مىنمود.
از امام زمانعلیه السلام در برایت و نفرین از او توقیعاتى صادر گردید.
با این حال، نزد بعضى از شیعیان، خوب جلوه نمود و در مدح او مبالغه کردند و از انحرافات و منکرات او، آنچه در ذم، نفرین و برایت او وارد شده، غافل شدند.
از انحرافات او، این بود که ادعا مىکرد، خداى تبارک و تعالى در او حلول نموده، به این وسیله، ادعاى خدایى مىکرد.
مرتبهاى به شهر قم مسافرت کرد و ادعا نمود که نایب و وکیل امام زمانعلیه السلام است؛ مردم او را سبک شمردند و طرد نمودند.
شیخ بهایى در کشکول خود درباره او نوشته: حسین بن منصور حلاج، مردم بغداد را براى مباح نمودن خونش جمع کرد در حالى که خود او مىگوید: مواظب باشید که خون من حرام است.
سپس دستور بازداشت او، صادر شد و به زندان رفت و مقتدر عباسى، او را به وزیر نیروى انتظامى سپرد که به او 1000 ضربه بزند تا بمیرد... وگرنه 1000 ضربه دیگر بزند تا بمیرد؛ سپس گردن او را بزند.
در نهایت او را به دروازه «طاق» بردند، جمعیت زیادى از مردم براى تماشا آمده بودند به او 1000 ضربه زدند؛ سپس سرش را بریدند، بدنش را سوزاندند و سر او روى پل آویزان گردید. این اتفاق در سال (309 هجرى) اتفاق افتاد.
ابوجعفر، محمدبن على شلمغانى معروف به «عزاقر» منسوب به «شلمغان»، ناحیهاى از نواحى «واسط» در عراق بود.
او از محدثان بود و تالیفات زیادى نوشت که از ایمه اهل بیتعلیهم السلام به او رسیده بود و وقتى که منحرف شد، شروع به بازیگرى نمود و به آنها اضافه یا از آنها کم مىکرد.
نامهاى به امضاى امام زمانعلیه السلام به حسینبن روح رسید که او را لعن و سرزنش نمود و از او بیزارى جست و فرمود:
«عرف – اطال الله بقاءک و عرفک الخیر کله و ختم به عملک – من تثق بدینه و تسکن الى نیته، من اخواننا – ادام الله سعادتهم -:بان محمد بن علی المعروف بالشلمغانی – عجل الله له النقمه و لا امهله – قد ارتد عن الاسلام و فارقه والحد فی دین الله و ادعى ما کفر معه بالخالق – جل و تعالى – وافترى کذبا و زورا و قال بهتانا و اثما عظیما، کذب العادلون بالله و ضلوا ضلالا بعیدا و خسروا خسرانا مبینا.
و انا برینا الى الله تعالى و الى رسوله و آله (صلوات الله و سلامه و رحمته و برکاته علیهم) منه و لعناه، علیه لعاین الله تترى، فى الظاهر منا و الباطن والسر والعلن و فی کل وقت و على کل حال و على من شایعه و بایعه و بلغه هذا القول منا فاقام على تولیه بعده.
و اعلمهم – تولاک الله – اننا فی التوفی والمحاذره منه، على مثل ما کنا علیه ممن تقدمه من نظرایه من الشریعی و النمیری و الهلالی والبلالی و غیرهم.
و عاده الله – جل ثناوه – مع ذلک قبله و بعده – عندنا جمیله و به نثق و ایاه نستعین و هو حسبنا فی کل امورنا و نعم الوکیل»؛
«.... خداوند به شما طول عمر عطا فرماید و هر چه خیر و نیکى است به شما روى نمایاند و عمل شما را به آن ختم کند! هر کس به دین و بر نیت خود، اطمینان پیدا کرد از برادران ماست، اعلام کن که محمدبن على، معروف به شلمغانى – خداوند عذاب او را تسریع بخشد و به او مهلت ندهد – از اسلام جدا گردیده، مرتد شده، ادعاهایى دارد که کفر به خداوند است؛ او به دروغ، تهمت مىزند و بهتان مىبندد و عدالت جویان خدایى را تکذیب نمود و دچار گمراهى و زیانى آشکار شده است.
ما از او به جانب خدا و رسول و خاندانش – درود و سلام و رحمت و برکات خدا بر ایشان – بیزارى مى جوییم و لعنت خدا بر او باد در ظاهر و باطن در پنهان و آشکار و در همه حال و بر هر کسى که با او بیعت کرد و او را همراهى نمود و بعد از هشدار ما، باز هم به سوى او رفت!
اعلام کن که ما همانگونه علیه او هستیم که علیه افراد قبلى مانند او: شریعى، نمیرى، هلالى، بلالى و غیره بودهایم و روش خداوند – جل و ثناه – قبل و بعد از او، نزد ما زیباست و به آن اطمینان داریم و از او کمک مىخواهیم و او راهنماى ما و بهترین وکیل ما در همه امور است.»(7)
این نامه، زمانى صادر گردید که حسینبن روح در زندان مقتدر عباسى بود؛ شیخ، این نامه را به یکى از اصحابش داد و امر کرد، آن را بین شیعه به نحو احسن توزیع نماید و بین آنها منتشر نماید، و متفق القول شدند که از او، دورى و برایت جویند.
او درباره حلول و تناسخ مىگفت:
خداوند تعالى در او حلول نموده است و روح رسول خداصلى الله علیه وآله به جسم محمدبن عثمان، نماینده دوم امام مهدىعلیه السلام و روح امیرالمومنین علىعلیه السلام به بدن حسینبن روح و روح فاطمه زهرا(علیها السلام) به امکلثوم، دختر محمدبن عثمان انتقال یافته است و به یاران خود مىگفت، این سر بزرگى است و پنهان باقى بماند.
خط و عقاید انحرافى شلمغانى و حلاج، یکى بوده است.
چه کسى آنها را به این دروغ بزرگ و افتراى آشکار دعوت کرد؟!
حسینبن روح، شلمغانى را نزد قبیله «بنى بسطام» فرستاد و آنها، به او احترام مىکردند، او را دوست مىداشتند و فرمانبردار او بودند.
وقتى حسین بن روح از انحراف او آگاهى یافت، آنچه را شلمغانى به او نسبت داده بود، انکار نمود و بنى بسطام را خواست و آنان را به لعنت و دورى جستن از او دستور داد.
وقتى شلمغانى، دستور حسینبن روح در برایت خودش را شنید، خدعه و نیرنگ جدیدى به کار برد و حسینبن روح، کوشش فراوان نمود تا نزد شیعیان، حقیقت کشف شود و همه، او را به لعن و برایت از خود دور کردند.
بر همین اساس، خبر لعن او بین مردم منتشر شد و نقل مجالس گردید، عرصه بر شلمغانى تنگ شد و سعى کرد از این مشکل رهایى یابد؛ پس به عدهاى از شیعیان گفت: بین من و حسینبن روح واسطه شوید تا او دست مرا بگیرد و من، دست او را بگیرم؛ پس بر هر کس از آسمان، آتشى فرود نیامد، او بر حق است!
خبر شلمغانى و انحراف او به حاکم عباسى رسید و دستور بازداشت او را داد؛ شلمغانى مخفى شد و از منزلى به منزلى مىرفت؛ «ابن مقله» وزیر عباسى، او را دستگیر کرد و نامههایى از بعضى پیروان او یافت که درباره او نوشته بودند: اى پروردگار من، اى معبود من، اى روزى دهنده!
بعدا او را به محکمهاى که اعضاى آن از فقها، قضات و روساى ارتش بود، بردند و بعد از محاکمات متعددى، همگى بر قتل، شلاق، زدن گردن، سوزاندن و پاشیدن خاکستر او در رود دجله، حکم دادند.
ابودلف، محمدبن مظفر کاتب ازدى به دروغ و مکر، ادعاى نماینده بودن، نمود و جعفر بن قولویه درباره او گفت: ابودلف کاتب را به کفر و الحاد مىشناسیم، او سپس از کفرگویى به دجالگرى روى آورد؛ سپس دیوانه و زنجیرى شد و بعد از آن، جزو گروه مفوضه گردید.(8)
در هر مجلسى حاضر مىشد، خوار و ذلیل مىگردید و مردم از او دورى و برایت مىجستند.
او جزو گروه مخمسه بود که مىگفتند:
آن 5 نفر: سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و عمربن امیه بعد از خداوند، موکلان جهان هستند.
نیز برخى مىگویند: خمسه، اصحاب کساء مىباشند و آن 5 نفر: محمدصلى الله علیه وآله، علىعلیه السلام، حسنعلیه السلام، حسینعلیه السلام و فاطمهعلیها السلام مىباشند که همگى، نور واحدى هستند و روحى مساوى در تمام آنها حلول کرده است و هیچ برترى نسبت به دیگرى ندارند.(208)
او معتقد به حلول بود، او کافر، نجس و گمراه گمراه کننده بود و مىگفتند: او مجنون بوده، این خرافات به سبب جنون و زوال عقل او، پدید آمده است.
ابوبکر، محمد بن احمد بن عثمان، معروف به بغدادى بود؛ عجیب این است که او نوه پسرى عثمان بن سعید (نماینده اول) بود و ادعاى دروغین و خدعهآمیزى نمود که او، سفیر امام زمانعلیه السلام است.
بدون معلومات و ضعیف العقل بود و همین را بگویم که پیرو ابادلف بود و به کفر او اعتقاد داشت.
روزى در مجلس عموى خود، محمدبن عثمان (نماینده دوم) وارد شد و درباره احادیث اهل بیتعلیهم السلام بحث مىنمودند که محمدبن عثمان به حاضران گفت: سکوت کنید که این فرد از اصحاب و همفکران شما نیست.
این منافق هر روز رنگ به رنگ مىگشت تا اینکه ادعا نمود، وکیل یزیدى در بصره است و اموال فراوانى جمع نمود، او را گرفتند و به سر او، ضربهاى شدید وارد کردند، چشم او آب آورد، کور شد و مرد.(9)
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی