در تذکره الاولیا شیخ فریدالدین عطار بر میخوریم به تعریف منصور حلاج از عشق. شیخ مینویسد: چون حلاج بردار بود کسی از او پرسید که شیخ عشق چیست؟ و حلاج پاسخ گفت: امروز بینی و فردا و پس فردا. همان روز او را بر دار زدند، فردا سوزاندندش و روز سوم خاکسترش را بر باد دادند.
میبینیم که چنین تعریف شیوا و زیبایی از عشق که در عرفان است، در ادب عاشقانه نمیتواند جامع و دقیق باشد. هر چند در ادب عاشقانه هم فنایی و فدا شدن عاشق هم فداشدن عاشق منتهای عشق شمرده میشود. بنابراین اجازه بدهید از بحث تعریف عشق عبور کنیم و وارد مباحث دیگری شویم.
یک سنت ادبی رایج در ادبیات عاشقانه
ادبیات عاشقانه یک سری مسائل کلی و غیرقابل تغییر دارد که به آنها سنت ادبی گفته میشود و بدون تعاریف باید گفت شاید یکی از عواملی که باعث دلزدگی از ادبیات کلاسیک شده تکرار بیش از حد همین سنن ادبی است. ما هر دیوان غنایی در ادب کلاسیک را مطالعه کنیم، در آن چشم معشوق سیاه، زلفش کمند و قدش چون سرو بلند است. هر چند این ویژگیها هر کدام سمبل و نشانه یک چیزی است و پیشینه آن یک تفکر عرفانی را نیز به دنبال دارد، اما باید پذیرفت که تکرار آن باعث ابتذال ادبی میشود. مثلا شما قبل از صائب تبریزی هیچ شاعری را نمییابید که برای چشم معشوق رنگی به جز سیاه متصور شده باشد. با این حال برای تبحر در ادب عاشقانه چاره ای جز شناخت این سنت نیست. فراوان ترین سنت ادبی در توصیف عاشق و معشوق، دو چهره اصلی ادب عاشقانه، یافت میشود. اصولا معشوق در ادبیات طوری معرفی میشود که مخاطب نهایت کمال و زیبایی او را به چهره ای که میتوان تصور کرد چهره معشوق است تا جایی که شاعر نمیتواند بپذیرد که معشوقش انسان زمینی است. سعدی میگوید:
نگویم آب و گل است آن وجود روحانی بدین کمال نباشد جمال انسانی
به هر چه خوب تر اندر جهان نظر کردم که گویمش تو ماند تو خوب تر زانی
به همین خاطر هیچ خوبی و زیبایی را نمیتوان به چهره معشوق مانند کرد. با این حال وصف معشوق تسلی دل عاشق است:
گفت شرح روی لیلی میدهم خاطر خود را تسلی میدهم
(جامی)
به همین دلیل توصیف معشوق، محدوده وسیعی را از ادب عاشقانه به خود اختصاص داده است. نظامی در منظومه خسرو و شیرین حدود 30 بیت در توصیف جمال شیرین سروده است.
حال میخواهیم برای هر یک از این توصیفات نمونههایی زیبا بیاوریم.
زلف: در ادب عاشقانه زلف معشوق همواره کمند است و جایگاه دل عاشق.
از بس به تار زلفت دلها گرفته منزل دل را کجا بجویم یک زلف و این همه دل
یا به قول حافظ:
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا سرها بریده بینی بی جرم و بیجنایت
که به نظر من این تحذیر جنبه تشویق دارد; چون عاشق خواستار فناشدن دل خود است. باز حافظ در جای دیگر میگوید:
صبا در آن سر زلف ار دل مرا دیدی به روی لطف بگویش که جانگه دارد
یا بیت زیبای دیگری که میگوید:
بگفتم صید کردی مرغ دل نیکو نگهدارش سر زلفش نشانم داد و گفتا لانه اش با من
این زلف گاهی پریشان شده است که در عرفان نشانه کثرت است و در عشق موجب افزایش زیبایی معشوق. حافظ میفرماید:
زلف آشفته و خو کرده خندان لب و مست پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
که این آشفتگی عموما توسط باد و به خصوص باد صبا صورت میگیرد. به قول حافظ:
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده است دل سودازده از غصه دو نیم افتاده است
و در جای دیگر میآورد:
زلفت در دست صبا گوش به فرمان نسیم این همه با همه کس ساخته ای، یعنی چه؟
سخن از زلف بود و پریشانی آن و به قول حضرت حافظ:
دوش در حلقه ما، قصه گیسوی تو بود تا دل شب، سخن از سلسله موی تو بود
در ادبیات واژه ملازم زلف، طره است و معنای لغوی آن مویی است که در پیشانی میریزد و حافظ اعتقاد دارد که این زلف پیچ و تاب بنفشه را در ذهن تداعی میکند.
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
و در جای دیگر نیز تداعی زلف و طره معشوق در اثر دیدار بنفشه را، اینگونه بیان میدارد:
بنفشه طره مفتول خود گره میزد صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
به راستی چه قدر زیبا خواجه شیراز، تصور میآفریند. برای همه ما پیش آمده که در جمعی حضور داریم و با دیدن عملی به یاد موضوعی میافتیم و از آن سخن میگوئیم. حافظ چنین صحنه ای آفریده است و میگوید بنفشه با طره خود بازی میکرد که صبا به یاد زلف تو افتاد و از آن سخن گفت. در ادامه به بررسی سنتهای ادبی در وصف جمال معشوق میرسیم. به ابرو، که چون تیر از جانب معشوق بر جان عاشق مینشیند و آن را صید میکند
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هوا داری به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
در ادب عاشقانه از ابرو به تیر و کمان، هلال ماه، محراب و عبادت و ... تشبیه میشود.
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
و به خاطر همان شباهت هلال ماه با ابروی معشوق است که حافظ میگوید:
هلال عید فطر ابروی اوست; جهان بر ابروی عید از هلال و سرکشید; هلال عید در ابروی یار باید دید و ... ابروی معشوق از آنجایی که طاق محراب را میماند، عاشق از آن بیم دارد که این دو را با یکدیگر اشتباه گیرد.
تو کافر دیل تن میبندی نقاب زلف و میترسم که محرابم بگرداند خمک آن دلستان ابرو
و این سنت در ادبیات ما بسیار رایج است:
به هر صورت نمایان شدن ابروی معشوق موجب بی طاقتی و بی صبری عاشق میشود.