0

خانه‌هاي دلباز قديمي ...‌ پَر

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

خانه‌هاي دلباز قديمي ...‌ پَر
یک شنبه 24 اردیبهشت 1391  6:55 PM

 

‌‌‌‌ كلاغ؟‌ پر !‌‌ ‌‌ گنجشك؟‌ ‌‌‌ پر!‌/‌ صندلی؟‌ ‌ نه! صندلی كه پرواز نمی‌كند!...‌/‌ این بازی را یادتان می‌آید؟ در این بازی یك نفر اسامی‌ مختلفی را می‌گفت و شما بسته به این كه پریدنی بودند یا نه انگشت‌تان را بالا می‌بردید. می‌دانم ماجرا مربوط به سال‌ها پیش است، مربوط به زمانی كه ما بچه بودیم و هنوز دقیقا نمی‌دانستیم كدام یك از چیزهای اطراف مان می‌توانند بپرند و از كنار ما بروند، پریدنی مثل كلاغ، مثل گنجشك، مثل...

 

 

سال‌ها گذشت و ما به آدم بزرگ‌هایی تبدیل شدیم كه دیگر یاد گرفته بودیم كدام یك از اشیاي اطرافمان پریدنی‌اند و كدام نیستند، اما زندگی بازی سخت‌تری را با ما شروع كرده بود. بازی كه به اختیار خودمان نبود.

ما پیشرفت كردیم، اسیر زندگی مدرن شدیم و همان زندگی پر مشغله مدرن، باعث شد خیلی از چیزهایی كه در كودكی به خیالمان پریدنی نبودند، بپرند، بروند و تنهای مان بگذارند. ما در این سال‌ها اجزایی دوست‌داشتنی از زندگی‌مان را جایی میان عقربه‌های ساعت‌ها جا گذاشتیم، اجزایی كه گاهی نبودنشان را در خلال دلتنگی‌های طولانی حس می‌كنیم.

تا به حال فكر كرده‌اید زندگی ما، چه فرقی با زندگی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایمان دارد؟ دلخوشی‌های آنها را خودتان مقایسه كرده‌اید و از خودتان پرسیده‌اید كه چرا در آن روزها، طوری كه ریش‌سپیدها می‌گویند، زندگی در بستری از لطافت و لذت ارمیده بود، اما این روزها آنقدر‌ها كه انتظار داریم رضایتبخش نیست؟

امروز اينجا به برخی از تفاوت‌های این روزگار و آن سال‌ها می‌پردازیم؛ به آن چیزهایی كه در بازی كلاغ پر زندگی، پریده‌اند و ما در روزمرگی‌های كسالت‌بار، پریدن آرامشان را حس نكرده‌ایم.

پدربزرگ و مادربزرگ؟ پر!

 

«يكی بود، یكی نبود، زیر گنبد كبود...» آن روز‌ها، پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایی بودند كه همیشه قصه‌هایشان این طوری شروع می‌شد، درهای خانه‌هایشان رو به همه باز بود مثل آغوش‌شان. روی طاقچه‌هایشان قرآن و گلستان و دیوان حافظ بود و توی زیر زمین‌هایشان پر از ترشی و شور و رب‌انار و گوجه خانگی و كوزه‌های پر از آب خنك؛ آن مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها، با خانه‌های قدیمی‌ و حیاط‌های بزرگ و باغچه‌های پر از گل محمدی، كه همیشه به واسطه رفتن‌ها و آمدن‌های همسایه‌ها و فامیل و بخصوص فرزندانشان سرشان شلوغ بود، حالا جای شان را با مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های ملولی كه فقط تنهایی، یادشان می‌كند عوض كرده‌اند، مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های غمزده‌ای كه خزان پیریشان را بی‌همراه می‌گذرانند و چشم‌انتظار زمستان عمرشان مانده‌اند.

آن روز‌ها حرف بزرگ‌تر‌ها سند بود، راهنمایی‌‌شان موهبتی بود كه نصیب كوچك‌ترها می‌شد، نگاه‌شان معنی داشت، كلامشان پند بود و سكوتشان از سر حكمت، اما حالا حرفشان برای ما بی‌اعتبار است، راهنمایی‌های‌شان دخالت، نگا‌ه‌شان چشم‌غره است، كلامشان پر حرفی و سكوتشان لجبازی! آنها عوض نشده‌اند، اما ما....

ریش‌سپیدها آن روزها جایگاهی ویژه در خانواده داشتند و در خانه‌های شان همیشه رو به كوچك‌تر‌های فامیل باز بود. كوچك‌تر‌ها احترامی‌ خاص برای بزرگ‌ترها قائل بودند مثلا اگر زوجی با هم حرفشان می‌شد یا میان 2 خانواده دلخوری پیش می‌آمد، بزرگ‌ترها اوضاع را سر و سامان می‌دادند و میان آنها حكم می‌كردند و بذر آشتی می‌كاشتند.

جوان‌ها آن روزها معتقد بودند كه بزرگ‌ترها موهایشان را در آسیاب سپید نكرده‌اند، و بزرگ‌ترها می‌گفتند آنچه جوان‌ها در آيینه می‌بینند، پیرها در خشت‌خام می‌بینند. به همین خاطر جوان‌ها به سالمندانی كه موهایشان را سختی روزگار سپید كرده بود اعتماد داشتند و سالمندان هم اجازه نمی‌دادند جوان‌هایشان تجربه‌ها را به قیمت سال‌های عمرشان بخرند و به همین علت، آنها را از دیده‌ها و شنیده‌هایشان آگاه می‌كردند.

این اوضاع فقط برای جوان‌ها مفید نبود، بلكه راه افسردگی دوران سالمندی را بر سالخوردگان خانواده‌ها می‌بست و به آنها احساس مفید بودن و اعتماد به نفس می‌بخشید، اما این روزها چه كسی حوصله دارد پای درددل پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها بنشیند؟ حالا كه دیگر به واسطه آسان شدن دسترسی به منابع اطلاعاتی گوناگون، پاسخ هر پرسشی را می‌شود از اینترنت پیدا كرد و اگر زن و شوهری با هم اختلاف پیدا كنند، آنقدر صبر می‌كنند تا بار دیگر با هم كنار بیایند، اگر انسان‌هایی منطقی باشند سراغ مشاور خانواده می‌روند و اگر زوجی غیرمنطقی باشند یا كارشان به طلاق عاطفی كشيده می‌شود یا به دادگاه خانواده. این روزها كه ما خودمان را عقل‌كل‌تر از آن می‌دانیم كه به رای انسان‌های باتجربه‌تر از خودمان اعتماد كنیم و ترجیح می‌دهیم همه مشكلات را به تنهایی حل كنیم، چه طور می‌شود گفت این روزگار با آن روزهای دور فرقی ندارد؟

در آن روزگار، صحبت كردن با بزرگ‌ترها هم در گذشته تابع اصول و قواعدی مخصوص بود، كسی اجازه نداشت رشته كلام سالخوردگان را پاره كند یا با تن صدایی بلندتر از آنها سخن بگوید و خلاصه هر كس فقط زمانی صحبت می‌كرد كه آنها اجازه می‌دادند. از طرفی همه فرزندان خانواده خودشان را موظف می‌دانستند به آنها خدمت كنند، كسی مسوولیتش را گردن دیگری نمی‌انداخت و به انجام وظیفه‌اش افتخار می‌كرد.

این را هم فراموش نكنید كه قرار نبود خانه سالمندانی وجود داشته باشد، هركس داشت به آن كه نداشت كمك می‌كرد، بزرگ‌تر‌ها اگر استطاعت داشتند از كوچك‌ترها می‌خواستند زندگی‌شان را در خانه‌های آنها آغاز كنند و كوچك‌تر‌ها هم اگر دستشان به دهانشان می‌رسید، بزرگ‌تر‌ها را به زندگی با خودشان دعوت می‌كردند.

خانه‌های بزرگ و دلباز؟ پر!

 

خانه‌های آن روزگار فقط خانه نبودند، انگار عضوی از خانواده بودند. روی سكوهای جلوی درشان می‌شد نشست و با همسایه‌ها گپ زد، می‌شد ساعت‌ها ایستاد به تماشای سردرشان و سعی كرد آیات خطاطی شده قرآن و دعا را روی كاشی‌هاي آبی‌شان خواند، آن وقت بسته به این كه زن بودید یا مرد، حلقه نازك یا كوبه چكشی را به صدا در می‌آوردید و داخل می‌شدید و یك راست به هشتی می‌رفتید.

هشتی همان اتاق كوچك به شكل هشت‌ضلعی بود كه نور از منفذی در سقفش، داخلش می‌تابید و روشنش می‌كرد. پس از هشتی، دالان بود و بعد حیاط، حیاط همان فضای بزرگ و باز و سبز و دوست‌داشتنی بود كه با حوض و باغچه‌های كوچك تزئین شده بود. باغچه‌هایی كه معمولا از گل‌های صورتی محمدی پر می‌شدند و درختان میوه.

.... و بعد تالار بود با گچبری‌ها و آيینه‌كاری‌ها و مقرنس‌ها و ارسی‌های 5 یا 7 دری‌اش. اما تالار برای مهمان‌ها بود و اتاق‌نشیمن برای افراد خانواده‌ها و بستگان نزدیك‌تر. جهت خانه‌ها آن روزها تابعی از جهت نور خورشید و قبله بود و به همین دلیل همیشه نورگیر و دلباز بودند و قبله‌شان به آسانی پیدا می‌شد.

در آن روزگار از آپارتمان‌های قوطی كبریتی كه معمولا آپارتمان‌های همجوار، نور را از آنها دریغ می‌كنند و سر و صدای ساكنان طبقات مختلف سكوت و آرامش را در آنها محال می‌كنند، خبری نبود. آن روزها، خانه فقط یك چاردیواری نبود؛ یكی از اعضای خانواده بود كه روح و احساس داشت و مهربانانه، اعضای خانواده را در آغوش گرفته بود.

خوردن كنار هم؟ پر!

 

كجا رفتند آن قورمه‌سبزی‌ها و آبگوشت‌هایی كه از صبح بارگذاشته می‌شدند و عطرشان در فضای خانه شناور بود؟ حالا دیگر خیلی از زوج‌های جوان دیگر حوصله پخت و پز ندارند و این طوری است كه همه پیتزا‌فروش‌های محل نشانی‌شان را بلدند و اگر آنها نباشند شاید خیلی از كارخانه‌های ساخت فرآورده‌های گوشتی مثل سوسیس و كالباس و... ورشكست شوند.

بدترین بخش ماجرا این است كه حالا دیگر خیلی از خانواده‌ها به این كه اعضایشان باید غذا را در كنار هم بخورند نیز اعتقادی ندارند. حالا در خانواده‌ها هر كس، هر وقت فرصت داشته باشد برای خودش غذا می‌كشد و هر جا مایل باشد، مثلا روبه‌روی تلویزیون یا در اتاق كارش آن را می‌خورد و اگر هم موقعیتی پیش بیاید كه در یك روز تعطیل اعضای خانواده برای خوردن غذا، كنار هم جمع شوند، كسی حوصله لذت بردن از معاشرت با بقیه اعضای خانواده را ندارد و همه ترجیح می‌دهند در حین خوردن غذا یا برای برنامه‌های بقیه روز نقشه بكشند یا به ساعات قبلی روز فكر كنند یا تلویزیون تماشا كنند یا پیامك بفرستند یا با تلفن همراه‌شان حرف بزنند.

اما سال‌ها پیش اوضاع فرق داشت. آن روزها سفره برای ما ایرانی‌ها حرمت داشت. بی‌ادبی به حساب می‌آمد كه كسی حین غذاخوردن، كار دیگری انجام دهد یا از سر سفره بلند شود. آن روزها حتی غذا كشیدن هم آداب داشت. برای نمونه، حق اول كشیدن غذا، برای بزرگ‌تر‌های خانواده محفوظ بود. ادب حكم می‌كرد غذا در سكوت خورده شود و كسی در هنگام جویدن حرف نزند. غذا خوردن با مهمان هم تابع اصولی بود برای مثال مناسب‌ترین ضلع سفره مربوط به مهمان بود و صاحبخانه آهسته‌آهسته غذا می‌خورد كه مبادا غذایش زودتر از مهمان تمام شود و مهمانش سر سفره معذب شود و... .

علاوه بر اینها، غذا در فرهنگ ایرانی فقط وسیله‌ای برای رفع گرسنگی نبود، بلكه بهانه‌ای برای تقویت ارتباطات اجتماعی نیز به حساب می‌آمد. مثلا نذری پختن برنامه‌ای بود كه در آن هر كدام از همسایه‌ها بسته به جنسیت و سن و سالش نقشی را عهده‌دار می‌شد؛ شاید هم فعالیتی بود شبیه یك مانور ویژه برای سنجش رابطه دوستی میان همسایه‌ها و توانایی آنها در همكاری گروهی. مثال دیگر در این زمینه، جمع شدن خانواده در دامن طبیعت بود كه معمولا در روزهای تعطیل برگزار می‌شد. خاله‌ها و دایی‌ها، عمه‌ها و عموها، مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها و حتی همسایه‌ها، در روزهای تعطیل به منطقه‌ای سرسبز می‌رفتند و دسته‌جمعی غذایی حاضر می‌كردند و با هم می‌خوردند، این غذا گاهی زیادی ساده بود مثل آبدوغ خیار یا پنیر و هندوانه، گاهی هم اعیانی می‌شد مثل كباب و جوجه. اما مهم نبود غذا اشرافی باشد یا فقیرانه، مهم این بود كه آنها از كنار هم بودن، كنار هم غذا خوردن، كنار هم خندیدن و با هم صبحت كردن لذت می‌بردند و این احساس لذت آنقدر زیاد بود كه حاضر بودند خستگی طول هفته‌شان را فراموش كنند تا دمی ‌را به شادی در جمع بگذرانند.

در این جمع‌های خانوادگی بزرگ‌تر‌های فامیل گاهی حكایت‌های آموزنده تعریف می‌كردند یا حافظ و سعدی می‌خواندند، جوان‌تر‌ها از مشكلاتشان حرف می‌زدند و راهنمایی می‌خواستند و كوچك‌ترها قصه گوش می‌كردند یا سرگرم بازی می‌شدند، بعضی وقت‌ها هم بازی‌ها گروهی بود و حتی بزرگ‌تر‌ها هم در آنها شركت می‌كردند.

جالب اینجاست كه گاهی در همین جمع شدن‌های خانوادگی، بزرگ‌ترهای 2 خانواده، 2 جوان را برای ازدواج با هم می‌پسندیدند و همین گرد آمدن، فرصتی می‌شد كه آنها زیر نظر خانواده‌هایشان با یكدیگر كمی‌ بیشتر آشنا شوند.

جمع شدن دور هم فقط به بهانه تعطیلی آخر هفته نبود، زن‌ها به بهانه‌هایی مثل ختم انعام و سفره حضرت ابوالفضل(ع) هم دور هم جمع می‌شدند، جمع شدن گاهی برای برداشتن سنگینی بار یك فعالیت سخت از دوش یك همسایه بود. این كار سخت بعضی وقت‌ها سر و سامان دادن به امور پس از فوت یكی از اعضای خانواده یا فراهم كردن ملزومات برپایی یك جشن عروسی، بعضی وقت‌ها هم آن كار سخت، كوچك‌تر از این حرف‌ها بود مثلا پاك كردن چند كیلو سبزی، پختن رب، پاك كردن غوره، دوختن چادر یا... اما به هر حال همه اینها بهانه‌هایی بودند كه بستگان و همسایه‌ها، چشم در چشم هم شوند و برای كمك به یكدیگر، آستین بالا بزنند.

همسایه‌داری؟ پر!

 

همسایه‌ها آن روزها جایگاه ویژه‌ای برای هم داشتند. كوچه جزئی از خانه به حساب می‌آمد. آب و جارو كردن كوچه جزو اولین كارهای طول روز برای خانواده‌ها بود. هر كوچه مثل یك خانواده بود، خانواده‌ای كه گرچه اعضایش در خانه‌های جدا از هم زندگی می‌كردند، اما به هم وابسته و پیوسته بودند.

مگر می‌شد خانواده‌ای وارد محله‌ای شوند و پس از مدتی كوتاه همسایه‌های كوچه‌اش را نشناسند؟ مگر می‌شد از سلام و علیك و احوالپرسی با همسایه‌ها طفره بروند؟ مگر می‌شد غذایی خوش عطر بپزند و جزئی از آن را برای همسایه‌شان تكه نگیرند؟ مگر می‌شد از مشكلات همسایه‌شان بی‌خبر باشند؟ مگر می‌شد كسی سیر سر روی بالش بگذارد و همسایه‌اش گرسنه باشد؟ این مرام آدم‌های آن روز‌ها بود؛ مرامی‌كه با گذشت زمان فراموش شد؛ مرامی‌كه خاك گرفت، تغییر كرد و رسید به امروز كه ما دیگر نه فرصت دور هم جمع شدن داریم، نه اشتیاقی به دیدار با همسایه‌هایمان.

برخورد با همسایه‌ها، امروز یا برای دعوا بر سر جای پارك است یا بگو مگو بابت حق شارژ یا... گرچه ما كه عادت كرده‌ایم، اگر به قدیمی‌ها بگوییم هنوز حتی همه همسایه‌های آپارتمان را هم نمی‌شناسیم، با آن‌ها سلام و علیكی نداریم، از مشكلاتشان بی‌خبریم و در جشن‌ها و سوگواری‌هایشان شركت نمی‌كنیم، لابد متعجب می‌شوند و با تاسف سرتكان می‌دهند و یاد خاطره‌های گذشته می‌كنند.

آداب و رسوم؟ پر!

 

هر جشن یا سوگواری بهانه‌ای بود تا همه قوم و خویش‌های دور و نزدیك خانواده دور هم جمع شوند، این دور هم جمع شدن نه تنها كمك می‌كرد آئینی كهن زنده بماند، بلكه تجدید پیمانی میان اعضای فامیل بود كه باعث می‌شد دور‌ترین اعضا هم، یكدیگر را بشناسند و پشت و پناه هم شوند. نشنیده‌اید از مادربزرگ‌ها كه مثلا می‌گویند: «فلانی دختر عموی پسردایی زن عموی فلانی است، نمی‌شناسی‌اش؟...»

فكر می‌كنید مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها چطور این بستگان دور و دراز را می‌شناسند؟ این حافظه قوی حاصل همان به جا آوردن آداب و رسوم دور است. حرف آنها هنوز برای آشنایان دور هم سن و سالشان معتبر است، اما اگر ما دختر عموی پسر دایی زن عمومی ‌فلان فامیل‌مان را ببینیم می‌شناسیمش؟ اگر از او كمكی بخواهیم، دستمان را می‌گیرد؟

از میان آداب و رسومی‌ كه ایرانی‌ها خودشان را ملزم به اجرای آن می‌دانستند، چهارشنبه‌سوری و نوروز از بقیه پرطرفدارتر بودند و هنوز هم هستند، اما به جا آوردن رسم و رسوم در آن سال‌ها كجا و در این سال‌ها كجا... حتی قابل مقایسه با هم نیز نیستند. چهارشنبه‌سوری‌های آن روزها مثل چهارشنبه‌سوزی‌های این دوره و زمانه نبود. توپ مرواریدی بود كه دختران مشتاق ازدواج دور و برش می‌گشتند و آرزو می‌كردند به این امید كه حاجت روا شوند، آتشی با هیزم برافروخته می‌شد و مردم سرخی‌شان را از آن می‌گرفتند و زردی‌شان را به آن می‌دادند.

مراسم قاشق‌زنی و فالگوش ایستادن و گره‌گشایی نیز وجود داشت و آنها كه گره از كارشان باز شده بود به بقیه آجیل مشكل‌گشا می‌دادند و بعضی‌ها هم برای دفع بلایا و حوادث ناخوشایند تا چهارشنبه‌سوری بعد، كوزه‌ها را از بالای بام‌ها پایین می‌انداختند. حالا این چهارشنبه‌سوری را با چهارشنبه‌سوری‌هاي دوره خودمان مقایسه كنید همان روزهایی كه ترجیح می‌دهیم مرخصی بگیریم و در خانه پنهان شویم كه مبادا نارنجك‌های دست‌ساز چشم‌مان را نشانه بروند و غرش‌های مهیب انفجار پرده‌های گوش‌های مان را پاره كنند یا با یكی از آن انفجارها دچار سوختگی شدید شویم و تعطیلات به كام‌مان زهر شود.

نوروزها هم مثل حالا نبودند، سال تحویل همیشه همراه با صدای انفجار توپ بود و آن وقت مردم هر استان، رسم و رسومشان را برای گرامی‌ داشت نوروز به جا می‌آوردند برای مثال بعضی از استان‌ها مانند گیلان و مازندران، نوروزخوانی می‌كردند و بعضی‌ها مثل گروهی از زرتشتیان یزد بر بام خانه آتش می‌افروختند.

عید دیدنی‌ها هم با فخرفروشی و غیبت از این و آن همراه نمی‌شدند، هركس در حد استطاعتش از مهمانانش پذیرایی می‌كرد. شیرینی‌ها و باقی خوردنی‌ها ساده بودند و گاهی بانوان خانه خودشان آنها را می‌پختند و... .

حالا ببینید می‌شود آن نوروزها را با نوروزهای این دوره مقایسه كرد؟ شاید اگر نیاكان مان بریز و به پاش‌های پیش از نوروز مان را در این سال‌ها می‌دیدند، اگر می‌فهمیدند كه حاضریم زیر بار قسط و قرض برویم و در عوض هر سال همه زندگی‌مان را نو كنیم، اگر می‌دانستند خیلی از نوروزها علاقه‌ای به دید و بازدید نداریم و ترجیح می‌دهیم به محض اعلام سال نو چمدان‌ها را برداریم و به نقطه‌ای دور سفر كنیم تا روی هیچ كدام از فامیل را نبینیم، اگر خبر داشتند با خیلی‌ها قهریم و به همین دلیل حتی نوروزها سراغشان را نمی‌گیریم و در نگاهی كلی‌تر اگر می‌دانستند چه بر سر آداب و رسوم مان آورده‌ایم، شاید اصلا منكر نسبت‌شان با ما می‌شدند، به هر حال اين روزها رسوم پر‌/ همسايه پر ، پدربزرگ پر ، مادربزرگ پر، خانه بزرگ پر ...آسمان چقدر شلوغ شده است.

علي يوشي‌زاده

چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها