0

درســی بــــزرگ از یـک کـــودک ! ...

 
azadeh_69
azadeh_69
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 649
محل سکونت : اصفهان

درســی بــــزرگ از یـک کـــودک ! ...
جمعه 9 مهر 1389  12:51 PM

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار

بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز

قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز

به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی

خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و ....

سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم

داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی

انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال

بود و لبخند میزد.

سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و

تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ

کرده بود !!

پل ارتباطی:     azadeh_mail@yahoo.com 

 

             
       هرگز بر روی زمین با ناز راه مرو که تو نمی توانی زمین را بشکافی و قامتت به بلندی کوه ها نخواهید رسید.

    قران کریم         

 

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها