عشق را از عشقه گرفته اند
عشق را از عشقه گرفته اند و وعشقه، آن گياه است که در باغ پديد آيد در بن درخت. اوّل، بيخ در زمين سخت کند. پس سر بر آرد وخود را در درخت مي پيچد وهم چنان مي رود تا جمله درخت را فرا گيرد وچنانش در شکنجه کشد که نم در ميان رگ درخت نماند وهر غذا که به واسطه آب وهوا به درخت مي رسد، به تاراج ميبرد تا آن گاه که درخت، خشک شود.
در ره عاشقي، جفا نه رواست
آن شنيدي که در عرب، مجنون
بود بر حسن ليلي، او مفتون
دعوي دوستي ليلا کرد
همه سلواي خويش بلوا کرد
حله وزاد وبود خود بگذاشت
رنج را راحت وطرب پنداشت
کوه وصحرا گرفت مسکن خويش
بي خبر گشته از غم تن خويش
چند روز، او نيافت هيچ طعام
صيد را بر نهاد بر ره دام
زاتّفاق، آهويي فتاد به دام
مرد را ناگهان برآمد کام
چون بديد آن ضعيف آهو را
وآن چنان چشم وروي نيکو را
يله کردش سبک زدام، او را
اي همه عاشقان، غلام او را
گفت:چشمش چو چشم يار من است
اين که در دام من شکارمن است