گفت: اکنون چون مني، اي من، درآ!
آن يکي در ياري بزد
گفت يارش: کيستي اي معتمد
گفت:من! گفتيش: برو هنگام نيست
بر چنين خواني مقام خام نيست
خام را جز آتش هجر وفراق
کي پزد کي وارهاند از نفاق
رفت آن مسکين وسالي در سفر
در فراق دوست سوزيد از شرر پخته گشت آن سوخته پس بازگشت
باز گرد خانه همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس وادب
تا بنجهد بي ادب لفظي زلب
بانگ زد يارش که: بر در کيست آن؟
گفت:بر در هم تويي اي دلستان
گفت: اکنون چون مني اي من درآ
نيست گنجايي دو من را در سرا