قبل از سفر رفقای خامنهایداتآیآر گفته بودند برنامه 9 روزه است. یعنی باید چهارشنبه تمام میشد. ما هم قرار بود برگردیم؛ همان چهارشنبه شب. اما خبر آمد خبری در راه است. این شد كه ماندیم و هرچند نگفتند ولی حدس زدیم برنامه دیدار با خانواده شهداست، شب جمعه چه برنامه دیگری میتواند باشد؟
دوباره دو تیم شدیم و دوباره من در تیم دوم و رفتیم خانه شهید دوم. در راه فهمیدم قرار است رهبر خانه سه شهید برود و این یعنی باز هم من شانس نیاوردهام!
بدون دردسر خانه را پیدا كردیم، زنگ زدیم و وارد شدیم. پیرمردی بود كه دستش را آتل بسته بودند و پیرزنی كه پدر و مادر شهید محمدتقی عقلایی بودند و پسر جوانی كه برادر كوچك شهید بود؛ خانه خلوت بود.
یكی از محافظها به مادر شهید گفت: مادرجان ببخشید ما صبح كه آمدیم، گفتیم قائممقام بنیاد شهید هستیم و آقای زریبافان میخواهد بیاید و قرار است برنامه تلویزیونی بسازیم ولی واقعیت این است كه الآن آقای خامنهای دارد میآید اینجا.
مادر گفت: قدمشان روی چشم. كمی مكث كرد و بعد گفت: كی؟ آقای خامنهای؟ راست میگی؟ خدا به حق امام حسین عمرش را زیاد كنه. من كجا آقای خامنهای كجا؟ تو رو خدا راست میگید؟

بعد دستهایش را بالا گرفت و گفت: ای خدا میدونی كی داره مییاد خونه ما؟
مثل خانواده شهید یزدی (كه هفته پیش رفتیم خانهشان) تازه افتادند به تكاپو. پیرمرد را بلند كردند تا برود شلوارش را عوض كند. اصغر (برادر كوچك شهید كه همسن خودم بود) مسلطتر بود و حرف محافظها را گوش میكرد.
یكی از محافظها به مادر شهید گفت با پسرش دوست بوده. سال سوم راهنمایی همكلاسی بودهاند و هر دو در بیت آیتالله مشكینی محافظ بودهاند. آخر سر هم گفت: مشكل و مسألهای دارید به آقا بگویید.
مادر شهید گفت: یعنی ما هم غصه ایشون را زیاد كنیم؟ فقط عمرش زیاد بشه، سلامت باشه ما هیچ چیز نمیخواهیم.
مادر شهيد از محافظ خواست زنگی به همسر شهيد بزند تا حتما بيايد. همسر شهيد البته با برادر شهيد ازدواج كرده بود و باز هم عروس همين خانه بود. مادر گلايه داشت كه چرا نگفتهاند رهبر میآيد. البته خودش زود جواب داد كه البته كار درستی میكنيد. محافظ هم توضيح داد اين توصيه خود رهبر است كه نگوييم چون اگر خانوادههای شهدا بفهمند رهبر دارد میآيد، خودشان را به زحمت میاندازند.
مادر داشت توضيح میداد كه محمدتقی، پسر شهيدش، با آقای سازگار (مداح معروف) همپاچه هستند. ما با تعجب به هم نگاه كرديم كه همپاچه يعنی چه. يكی از دوستان توضيح داد كه قمیها به باجناق میگويند همپاچه!
از بیسيم كدی را به رمز گفتند و معلوم شد رهبر نزديك است. برادر شهيد رفت داخل حياط و مادر شهيد پشت سر او. پدر را هم كه پادرد داشت نشاندند و گفتند لازم نيست از جايش تكان بخورد. رهبر كه از در حياط وارد شد، برادر شهيد به گريه افتاد. مادر هم همينطور. برگشتم و ديدم پيرمرد هم (كه هنوز رهبر در زاويه ديدش نبود) گريه میكند. برادر شهيد رفت به استقبال و رهبر بغلش كرد. مادر شهيد هم جلو رفت و گفت: سلام آقاجان. خوش آمدی كه خوشم آمد از آمدنت/ هزار تا جان شيرين فدای هر كدام از قدمهات.

رهبر سلام كرد و وارد شد. پيرمرد از جايش بلند شد. رهبر با او ديده بوسی كرد. مادر شهيد يكسره قربانصدقه میرفت: جان من وبچههام فدای يك تار موی شما.
رهبر گفت: خدا نكند. خدا شما را حفظ كند. پيرمرد خيلی آرام نشسته بود و گريه میكرد. حال خوبی داشت. تازه توانستم به خودم بيايم و اطرافم را از نظر بگذرانم. استاندار و رييس بنياد شهيد هم آمده بودند. رهبر برای عوض كردن حال جلسه گفت: خوب از شهيدتان بگوييد؟ كجا شهيد شد؟ كی به دنيا آمد.
مادر محمدتقی چند دقيقهای درباره پسرش صحبت كرد: سال 42 به دنيا آمد؛ شب تولد امام زمان. شب عيد قربان هم شهيد شد. آقا لباس پاسداری كه میپوشيد من خيلی خوشم میآمد. خودش هم میگفت مادر دعا كن در اين لباس بمانم، در اين لباس شهيد شوم با همين لباس هم خاكم كنند. همين هم شد، توی جزيره مجنون. دو سه روز قبل از شهادتش زنگ زدم گفتم محمد بچهات بهانه میگيره يك سر بيا خونه و بعد برو. گفت خجالت میكشم وقتی بچههای گردان اينجا هستند من بيام مرخصی. دو سه روز ديگه خودمان میآييم. اگر هم نياييم میآورندمان. همين هم شد. دو سه روز بعد آوردنشان با همان دوستان الآن 7-8 نفری كنار هم رديفی دفن هستند توی گلزار شهدا.
رهبر گفت: خدا شهيد شما را با پيامبر محشور كند. خدا از شما هم راضی باشد. اين روحيه پدر و مادرهای شهدا حكم روح را دارد در جسم. اگر نداشتند اين روحيه را، اگر جزع و فزع میكردند، حركت شهادتطلبی كند میشد.
پدر شهيد آرام نشسته بود و گوش میداد. مادر گفت: وصيت خودش بود حاج آقا. گفته بود گريه نكنيد. البته ما هرچی داريم از شما، از آقا خمينی داريم. ما وظيفهمان را، انجام داديم. من اگر چهار تا پسرم هم میرفتند شهيد میشدند وظيفهام بود.

رهبر با لحن خودمانیتری گفت: كار بزرگ را شما انجام دادید... يك روزی میرسه خانم كه روز قيامته. آن روز همه دلهره دارند. در حديث هست كه حتی انبيا هم استغاثه میكنند به درگاه الهی. آن روز اين فرزند شهيد به دادتان میرسد. آن روز اين صبر شما مثل فرشتهای دستتان را میگيرد.
رهبر از بچههای شهيد پرسيد. مادر گفت در راه هستند و توضيح داد كه همسر شهيد با برادر شهيد ازدواج كرده. رهبر لبخند زد و گفت: چه كار خوبی كرديد. بعد از برادر كوچك شهيد پرسيد چه كار میكند. اصغر گفت در نطنز كار میكند. رهبر خوشحال شد و گفت آفرين!
مادر شهيد بغض كرد و گفت: حاج آقا من دعا میكردم شما را در خواب ببينم. رهبر خنديد و گفت: ای كاش برای چيز بهتر دعا میكرديد. بعد رو كرد به پدر محمدتقی و گفت: شما چه كار میكنيد؟ دستتان چی شده؟ پيرمرد گفت كار نمیكند و ديگر بازنشسته شده. دستش هم به خاطر افتادن با موتور شكسته. رهبر پرسيد: چند سالتان است شما. اصغر جواب داد متولد 1318 هستند. رهبر لبخند زد و گفت: همسن هستيم ولی اگر با هم برويم توی خيابان همه خواهند گفت شما 10 سال جوانتر هستيد... البته برای موتورسواری سن من و شما يك كم زياد است.
به پيرمرد نمیآمد كه اينقدر بابصيرت باشد. جواب داد: نه حاج آقا صدمه شما از ما بيشتر است، شما هم صدمه جسمی داريد هم صدمه روحی. شما غصه زياد میخوريد.
همين موقع همسر شهيد رسيد. بهت زده بود. باورش نمیشد كه رهبر را ديده است. پشت سر او دختر شهيد هم آمد. دختری كه حالا در يكی از روستاهای نزديك قم معلم بود. هر دو ناباورانه آمدند و جلوی رهبر نشستند و به گريه افتادند. همسر شهيد می گفت: قربانتان بروم... قدم روی چشم ما گذاشتيد. گريه شوقشان دل سنگ ما را هم تكان داد. دختر عبای رهبر را بوسيد. اصغر به اشاره محافظها از همسر و دختر شهيد خواست بنشينند روی مبل كناری.
صدای زنگ درآمد و يك دقيقه بعد اكبر (برادر ديگر شهيد هم وارد شد) هول شده بود. جلو رفت و رهبر را بوسيد و نشست كنارش. رهبر برای اينكه فرصتی باشد تا حال همسر شهيد جا بيايد. از اكبر سؤال كرد شما چه میكنيد آقاجان؟ اكبر جواب داد: من همسايه شما هستم. توی انسيتو پاستور كار میكنم.

رهبر پرسيد: چه خبر؟ اوضاع آنجا خوب هست؟ اكبر با رندی جواب داد خوبه فقط ما مشكل بودجه داريم. رهبر با خنده جواب داد: كی نداره؟ برای رهبر و بقيه چای آوردند. سينی را يكی از محافظها گرداند. همسر شهيد گفت: باورم نمیشه آقا كه شما را ديدم.
رهبر چايش را برداشت و آرامآرام نوشيد.
دختر شهيد پر چادرش را آورده جلوی آورده بود جلوی دهان و بينیاش و از چشمهای سرخشدهاش هنوز اشك قِلقِل میخورد و بيرون میآمد.
رهبر از دختر شهيد پرسيد: شما معلم هستيد درسته؟ دختر گفت بله و اسم روستايی كه درس میداد را گفت. گفت پايه دوم و سوم درس میدهد و ادامه داد: آقا بچههای كلاس من آرزو دارند شما را ببينند.
رهبر لبخند زد و جواب داد: سلام من را بهشان برسانيد. بعد پرسيد: پسر شهيد كجا هستند؟ همسر شهيد جواب داد: پسرم مهندسه تهران كار و زندگی میكنه. الآن توی راهه داره مياد. رهبر گفت: من اين چای را میخورم و كمكم مرخص میشوم. آدرس خانه شهيد سوم را میگويم بدهند، اگر فرزند شهيد آمد و دوست داشت من را ببيند، بيايد آنجا.
همسر شهيد گفت: آقا من يك آرزو در زندگیام دارم كه پسرم لباس خادمی امام رضا بپوشه.
رهبر جرعهای از چای را نوشيد و گفت: من پيگير میشوم، هر كار بتوانم میكنم.
برادرزاده شهيد (كه برادر ناتنی بچههای شهيد هم بود) به رهبر گفت: حاج آقا من هم عمره دانشجويی ثبت نام كردم ولی اسمم درنيامد. ميشه شما يه چيزی بهشون بگيد من بتونم برم.
رهبر با خنده گفت: خوب اسم شما درنيامده من چه كار كنم. و ادامه داد: شما دعا كنيد بلكه سال بعد بشه. گفتن من خوب نيست، دستوری میشود. هم لطف خودش را از دست میدهد هم در مجموعهای كه دستاندركار است تأثير بد میگذارد. برويد جمكران دعا كنيد از حضرت بخواهيد... نه اين موضوع را، همه چيز را. مطمئن باشيد جواب میدهند. همسر شهيد كه هنوز از بهت بيرون نيامده بود گفت: به بركت دعای شما و اين جمهوری اسلامی همه بچههای ما درسخوانده شدند و تحصيلات عاليه دارند.

رهبر قرآنی خواستند و صفحه اولش را باز كردند تا چيزی بنويسند. ياد ازدواج مجدد همسرشهيد افتادند و گفتند: من با ازدواج همسران شهدا موافقم ولی يكی از بهترين كارهايی كه من را از ته دل خوشحال میكند، ازدواج برادر شهيد با همسر شهيد است.
مادر شهيد نكتهای راجع به تعمير خانه به رهبر گفتند. رهبر به رييس بنياد شهيد رو كردند و گفتند: شما راهی داريد؟ زريبافان تأييد كرد. رهبر با لبخند گفت: همهكاره ايشان هستند كه میگويند حل میشود. زريبافان از خجالت قرمز شد و آرام گفت: ما چه كارهايم تا شما هستيد.
رهبر قرآن را به پدر شهيد داد و هديهای به مادر شهيد. بعد مثل هميشه آخر كار گفت: خوب خانم مرخص فرموديد؟ و بلند شد.
رهبر تا برسد به در حياط دو تا چفيه و سه تا انگشتر داده بود به خانواده شهيد. پشت سر رهبر از خانه بيرون آمدم وديدم زنهای همسايه ايستادهاند توی كوچه و گريه میكنند. رهبر دستی برايشان تكان داد و نشست توی ماشين و رفت.
ما برگشتيم داخل خانه. يكی دو تا از محافظها منتظر پسر شهيد شدند تا اگر رسيد ببرندش پيش رهبر. من هم با محافظها ماندم. مادر شهيد داشت با آب و تاب سير تا پياز ماجرا را برای عروسش تعريف میكرد. برای ما هم ميوه و چای آوردند. همسر شهيد گفت: دخترم هر روز 8:30 تازه تعطيل میشد. امروز شانس آورد كه زودتر آمد. يكی از محافظها هم گفت: اين اولين بار بود كه رهبر جايی رفته و گفته كسی كه نيست را بياورند تا ببيند. كمی مكث كرد و ادامه داد: البته اگر تا وقتی كه آقا خانه شهيد سوم هست برسد. حالا كجا هست نزديك يا دور؟

همسر شهيد به پسرش زنگ زد. هنوز توی اتوبان قم بود. مادر شهيد تعارف كرد ميوه بخوريم. گفت: بخوريد بگذاريد شهيدم خوشحال شود. پدر شهيد گفت: ما توی اين خانه هر سال روضه میگيريم. حاج خانم میگه بفروش بريم جای ديگه كه ساختمانش اينقدر قديمی نباشه. اما اونوقت روضه را چه كار كنم؟ يكی از محافظها گفت: حاجی إنشاءالله حل شد ديگه. رييس بنياد شهيد قول داد اينجا را تعمير كنه.
ميوه و چای را خورديم. محافظ گفت بعيد میدانم پسرتان برسد. بعد با بیسيم پرسيد برنامه خانه شهيد سوم تمام شده يا نه. از پشت بیسيم جواب آمد كه تمام شده و رهبر در حال برگشتن هستند. ديگر اميدی نبود. همه بلندشديم. خداحافظی كرديم و راه افتاديم. توی راه به فكر پسر شهيد (مجيد) بودم كه حتما حسابی داشت توی اتوبان گاز میداد تا برسد به ديدار رهبر. راستی وقتی برسد و بفهمد ديدن رهبر را از دست داده چه حالی میشود؟