باز هم يك كلاغ
سه شنبه 6 مرداد 1388 4:26 PM
باز هم يك كلاغ
مردي 85 ساله
با پسر تحصيلكرده 45 سالهاش روي مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان كلاغي بر روي پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين
چيه؟ پسر پاسخ داد: كلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت: بابا من
كه همين الان بهتون گفتم: كلاغه. بعد از مدت كوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد:
اين چيه؟
عصبانيت در
پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: كلاغه كلاغ.
پدر به اتاقش
رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت.
صفحهاي را باز
كرد و به پسرش گفت كه آن را بخواند.
در آن صفحه اين
طور نوشته شده بود:
امروز پسر
كوچكم 3سال دارد و روي مبل نشسته است هنگامي كه كلاغي روي پنجره نشست پسرم 23 بار
نامش را از من پرسيد و من 23 بار به او گفتم كه نامش كلاغ است.
هر بار او را
عاشقانه بغل ميكردم و به او جواب ميدادم و به هيچ وجه عصباني نميشدم و در عوض
علاقه بيشتري نسبت به او پيدا ميكردم.