يادداشت هاي روزانه يك خانم خانه دار
شنبه 9 مرداد 1389 4:31 PM
يادداشت هاي روزانه يك خانم خانه دار
امروز از همان اول صبح حال و هواي ديگري داشتم. به آشپزخانه كه رفتم، انبوه ظرفهاي نشسته به من لبخند زدند، رختهاي چرك همسرم كنار پيراهنهاي پر از لكه فرزندانم به چهره هايي متبسم شبيه بودند! ماهي تابه را در آوردم دو پياز درشت را براي تهيه پياز داغ خرد كردم. اشك شوق (!) از چمشهايم جاري شد و بي اختيار خواندم: من چه سبزم امروز
.....
و اين تكيه كلامم در اين روز باشكوه شد!
با خودم گفتم چطور از ميان همه شعرها، اين شعر به زبانم آمد؟حتما حكمتي دارد و اين شادي صبحگاهي، بي دليل نيست و امروز را نوع ديگري به پايان خواهم برد. انبوه لباسها را شستم و خماندم: من چه سبزم امروز
....
رفتم، شستم، دويدم و كار كردم و همچنان خواندم: من چه سبزم امروز
....!
آري، بيهوده نبود امروز از ميان همه شعرها، خواندن دوباره خواندن اين شعر به من الهام شده بود
.
عصر كه همسر مهربانم به خانه آمد، براي اولين بار در عمرش خريد كرده بود. گفت: يكي از همكاران مي خواست به ميدان ميوه و تره بار برود و مواد لازم براي درست كردن ترشي را مطابق صورتي كه خانم و مادر خانمش داده بودند تهيه كند و بعد به خانه مادر خانمش كه دو تا كوچه بالاتر از ماست بيايد
.
در نتيجه با هم رفتيم و بعد هم مرا به خانه رساند
.
همسر عزيزم يك گوني سبزي دنبال خود مي كشاند: 3 دسته جعفري ـ 3 دسته تره ـ 1 دسته شنبليله ـ 1 دسته گشنيز و
....
دانستم كه هيچ شعري بي حكمت به ذهن آدم نمي آيد
...!
بعد از رفتن مهمان هاي شهرستاني، خانه تكاني، نظافت و شست و شو، دمار از روزگار دستهاي من درآورده است. از نوك انگشتان تا نيمه هاي ساعدم، سرخ و ملتهب است. ديشب
وقتي همسر مهربانم به خانه برگشت و وضع دستهاي من را ديد خيلي ناراحت شد و كلي توصيه كرد تا مدتي به هيچ وجه نبايد دستهايت را با آب و مواد شوينده تماس پيدا كنند
...
ظرفهاي شام را هم (كه البته از سه بشقاب و چند قاشق و چنگال و سه ليوان تجاوز نمي كرد) خودش شست
.
مي ترسم خوب شدن دستهايم خيلي طول بكشد و در اين شرمندگي بمانم كه تا مدتها او ظرفها را بشويد
.
امشب همسر مهربانم ديرتر به خانه برگشت. قيافه خسته اي داشت گفت: از بس داروخانه ها را گشته ام نفس برايم نمانده گفتم: چرا اينقدر زحمت مي كشي؟ دستهاي من با همين داروهاي خانگي خوب مي شود
....
يك بسته كوچك را در دستم گذاشت. وقتي باز كردم ديدم ـ نمي دانم از كجا يك جفت دستكش خريده كه تا به حال شبيه آن را نديده
بودم. دستكشي لاستيكي، ضخيم و آن قدر بلند كه تا ميانه بازويم را فرا مي گرفت
!
مي دانم كه ديگر آب و مواد پاك كننده و به هيچ وجه با دست و ساعدم تماس نخواهد داشت
!
امروز سالروز تولد من است. وارد دهه تازه اي از عمرم مي شوم و به چهل سالگي سلام مي گويم! ترسي قلبم را
مي فشارد. آيا ديگر به ميانسالي رسيده ام؟ فكر آينده و اين كه دهه هاي عمرم چه آسان و زود مي گذرند! رهايم نمي كند
.
آيا همسر مهربانم به يادش مانده است كه امروز روز تولد من است، يا مثل بعضي از سالهاي گذشته يكي دو ما بعد به خاطر خواهد آورد؟
!
امشب كه به خانه برگشت همه چيز به يادش مانده بود با يك دسته گل و يك بسته به سوي من آمد. بسته را باز كردم دو جلد كتاب بود
:
«
كهنسالي» اثر خانم «سيمون دوبوار». گلها را در گلدان گذاشتم آه... يك دسته گل داوودي سفيد
...!!