نگاهي به رمان «پرسه در خاك غريبه»
دوشنبه 14 شهریور 1390 5:02 PM
علف هرزهاي مصنوعي
بهروز جاويدان
گاهي برخي آثار حوزه جنگ، به موضوعات نادري مي پردازند كه اگر چه ممكن است ريشه اي در تجربه اي واقعي نيز داشته باشند اما مانند علف هرزي در يك گلستان اند كه رفتن به سراغ آن علف در ميان آن همه گل، هنر هر نويسنده اي نيست!
اما گاهي برخي نويسندگان پا را از اين بي سليقگي نيز فراتر نهاده و دست به كاشت علف هاي مصنوعي مي زنند. اين علف هاي مصنوعي نه تنها حقيقت گلستان را مخدوش مي كنند بلكه ريشه در واقعيت هاي تلخ جنگ نيز ندارند و شايد بتوان «پرسه در خاك غريبه» را آخرين مورد از اين آثار دانست.
احمد دهقان كه تجربه حضور در جبهه را نيز در كارنامه دارد، در آخرين اثر خود راوي جنگي در جبهه غربي است.
يگان نظامي از جنوب راهي غرب مي شود تا به كمك آوارگاني بشتابد كه صدام آنها را از خانه رانده و سايه مرگ در تعقيبشان است. دهقان در مقايسه با رمان «سفر به گراي 270 درجه»، در اين اثر كوشيده است كمي بيشتر از بوي باروت و دود فاصله بگيرد و به آدم ها نزديك تر شود.
داستان قهرمان مشخصي ندارد و البته تم اصلي آن نيز اجازه قهرمان سازي و قهرمان پروري نمي دهد، چرا كه در اين داستان همه به نوعي قرباني اند.
با اين حال شايد عبدالله و طلبه جوان را بتوان دو شخصيت برجسته داستان دانست. دهقان با معرفي و زوم روي اين دو شخصيت مي خواهد بگويد رزمندگان از طيف هاي مختلف بوده و نبايد همه آنها را به چشم قديس نگاه كرد.
زكريا طلبه جوان و كم حرفي است كه رزمنده سفيد را نمايندگي مي كند. كم حرف است، اهل راز و نياز، مخلص، شجاع و... و عبدالله كه ميانسال است، گذشته اي پرفراز و نشيب داشته است و شايد موضوع در گذشته وي، عشق او به زني رقاصه در كاباره ها به نام شيرين باشد كه هنوز هم ادامه دارد. عبدالله رزمنده خاكستري را نمايندگي مي كند. او خود را به دل خطر مي زند و تا آخر مي جنگد و حتي وقتي خيلي ها عقب مي كشند او پا پس نمي كشد. آنچه به لحاظ حتي داستاني- فارغ از مسائل ارزشي و آرماني- محل اشكال است، انگيزه عبدالله از حضور در جبهه و جنگيدن است. همان طور كه خود او نيز بارها مي گويد، دليل اين موضوع را نمي داند. به راستي از نظر منطقي، چنين آدمي كه نه انگيزه هاي ديني و آرماني دارد و نه انگيزه اي شخصي، چرا بايد خود را وارد چنان مهلكه هايي كند؟! فرق داستان با گزارش هاي مستند و خاطره گويي در عنصر خيال و مرز آن با واقعيت است. قرار نيست در داستان، نويسنده گزارشي مستند از جنگ ارائه كند اما تكليف مخاطب با نويسنده اي كه با خيال پردازي خود حقيقت و روح جنگ را نشانه مي رود، چيست؟
اوج اين مسئله در قضيه ارتباط ميان نيروهاي جزء و فرماندهان داستان نمايان مي شود، دهقان با قلم خود، خطي ضخيم و غيرقابل نفوذ ميان اين دو گروه مي كشد. نيروهايي كه به راحتي به مسلخ فرستاده مي شوند و به فرمانده هاي خود اعتمادي ندارند.
فضاي سرد و عاري از اعتماد و اخلاصي كه دهقان در صفحه ابتدايي اثر خود، تصوير مي كند تا پايان داستان امتداد مي يابد. (گروهي رزمنده كه در بيابان پخش و پلا و منتظر دستور فرماندهان هستند و فرماندهاني كه در چهارديواري ساختمان نسبتاً امن فرماندهي محصور و ارتباط آنها با نيروها فقط از طريق امربرهاست.)
هر چه داستان پيش مي رود، اين شكاف عميق تر شده و در پايان به اوج خود مي رسد. فرمانده گردان، هنري جز دستور دادن ندارد و در معركه نبرد، در سوراخي پنهان مي شود و وقتي مي بيند نيروها در حال عقب نشيني هستند، براي آنها روضه هاي حماسي مي خواند و به مقاومت فرامي خواند! «عبدالله به عقب سر نگاه كرد. فرمانده، فقط سرش را از توي سوراخي پناهگاهش- زير همان درخت بلوط پير- آورده بود بيرون كه آن هم وقتي صداي رگبار شدت گرفت، رفت پايين.»(ص185)
دهقان در اثر خود، به جاي اصطلاح معمول بسيجي از اصطلاح مجعول داوطلب جنگي استفاده كرده است. به راستش در كجاي جنگ چنين اصطلاحي رايج بوده است؟! نويسنده اگر به اميد جهاني شدن اثرش، به جاي اصطلاح بومي بسيج از اصطلاح وارداتي داوطلب جنگي استفاده كرده است، بايد براي هوش او تأسف بسيار خورد، چرا كه مخاطب خارجي به اندازه كافي در آثار خارجي با داوطلب جنگي برخورد داشته و داوطلب جنگي آن هم از نوع ايراني اش نمي تواند هيچ جذابيتي براي او داشته باشد.
اما شايد سياه ترين نقطه اين اثر، تشبيه برخي رزمندگان با چارپايان باشد. از ميان داستان تعدادي الاغ و قاطر به گردان تحويل داده مي شود. نويسنده آشكاراو بي پروا نسبتي مستقيم ميان اعمال، واكنش ها و حتي سرانجام رزمندگان گردان و اين چارپايان برقرار مي كند.
از موارد متعدد براي نمونه مي توان به دو صحنه از كشته شدن يك رزمنده و يك قاطر نگاهي انداخت؛ صفحه 106، بر اثر انفجار يك قاطر مجروح شده و عبدالله مي رود و تير خلاص به آن مي زند؛ «ساق سياهه يك لحظه با نفرت و درد نگاه به او انداخت. بعد آرام و مهربان شد. انگار هيچ گله اي از كساني نداشت. چشم ها را بست و كار تمام شد.»
صفحه 184 و 185، رزمنده اي مجروح شده و از قضا اين بار نيز عبدالله به سراغ او مي رود: «مجروح، با نگاهي پر از خشم، چشم به او دوخت. انگار كه دردي طاقت فرسا بر جانش نشسته. بعد يك دفعه خون از دهان و دماغش زد بيرون و ا ز دور و ور صورت بي مويش، شره كرد روي برف ها. چشم هاي مجروح حالت عوض كرد و چنان مهربان شد كه پنداري مي خواست بگويد از هيچ كس و هيچ چيز گله اي ندارد.»
وقتي رزمندگان به قاطر تشبيه شوند، تكليف فرماندهان نيز روشن است! با روباه صفتي جان خود را حفظ مي كنند و با گرگ صفتي قاتل جان رزمندگان مي شوند.
«صدمتر عقب تر، تازه افراد توانستند فرمانده را ببينند. توي يك سوراخ گنده كه معلوم نبود لانه روباه يا گرگ است- زير يك درخت بلوط پير- پناه گرفته بود. لشگر شكست خورده را كه ديد، فهميد اگر وضع همين جور ادامه پيدا كند، خط از دست رفته و كار تمام است. برخاست تمام قد ايستاد. اين طوري از كمر به بالا از توي سوراخي بيرون بود. دست ها را بلند كرد، توي هوا تكان تكان داد و فرياد كشيد: كجا مي ريد؟»/ ص182
سياهي هاي «پرسه در خاك غريبه» به همين موارد محدود نشده و نويسنده هر جا توانسته -اغلب هم بي مناسبت و تناسب- نيشي به انقلاب و ارزش ها زده است. (ص42: انقلاب فقط اسامي را عوض كرد و وضع مردم تغييري نكرد. /ص233: فرمانده بزدلي كه گاهي روباه است و گاهي گرگ، با چفيه اي كه به سر بسته به هيئت [...] درمي آيد تا ناخودآگاه تمام آن نسبت هاي ناروا از سرداران به [...] نيز تعميم يابد.)
فارغ از تمام اين سياه نمايي ها با اثري بسيار ضعيف و بي كشش مواجهيم. شخصيت هايي سرگردان و داستاني كه از ابتدا نيز وجود ندارد. درباره رمان بي داستان چه مي توان گفت؟
پیامبر (ص): صبر اگر به بیقراری رسید دعا مستجاب می شود.
عزیز ما قرنهاست که چشم انتظار به ما دارد!