می نویسم اما نمی دانم چرا؟
یک شنبه 20 تیر 1389 2:37 PM
می نویسم اما نمی دانم چرا؟
روی حرف "دال" مکثی می کنم...
د ... د ... د ...
آری...
به یاد آوردم فاصله ها را میان خودم و تو...
"چقدر از هم دوریم!"
م ... م ... م ...
می نویسم اما...
قلم را روی حرف " میم " ساکن می کنم...
رفتنت آغاز پژمردن یک گل، یک باغ، یا یک بهار بود
لحظه ای درنگ کافیست برای قلب رنجورم...
چرا می نویسم؟ برای چه کسی؟
مگر نه اینکه نوشته هایم خوانده نمی شوند هرگز؟
نمی نویسم...
خط می زنم هر آنچه که از قلبم چکید روی ورق سفید
تصمیم تازه ای گرفته ام!
حال که رو در روی هم ایستاده ایم نوشته برای چیست؟
با تو می گویم...
حرفهایی که در این بغض فرو خورده در این نزدیکیست...
هریک زیر غباری از سکوت پنهانند
با تو می گویم...
تا نقاب از چهره ی خونسرد خود بردارم و
روی باورهای نامیزان تو اخمی کنم
با تو می گویم...
گرچه دورم از نگاه سرد تو
گرچه از آغوش گرم و دست تبدار تو دورم
از دل سنگین و یاد لجباز تو دورم نیز چندیست
تو را از یاد خود بردم من از دل نیز
با تو می گویم که بیزارم...
از تداعی کنندگان روزهای باهم بودن
بیزارم...
از هرآنچه یادآور چشمان سبز تو، نگاه سرد تو، و قلب سنگ توست
با تو می گویم... اما
می نگرم به نگاههای خاکستری ای که از چشمان رنگیت سرازیرند
بی فایده است نه؟
تو هیچگاه صدایم را نمی شنوی...
تصمیم خود را عوض کرده ام...
لحظه ای هرچند کوتاه به چشمانم نگاه کن...
تو اگر سواد عشق داری
تو اگر ذره ای از وفای عشاق زمان داری
یا اگر قطره ای از درک درونت پیداست...
لحظه ای چند نگاهم را درون قاب چشمانت نگه دار
ببین ... بخوان ... درک کن