0

داستان کوتاه آیت الله

 
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه جنگی
یک شنبه 19 تیر 1390  5:46 PM

منطقه جنگی جنوب و بعدازظهر بود و گرمای جنوب. هر کس هر کجا جا بود کف چادر استراحت می‌کرد. آن‌قدر که جای سوزن انداختن نبود. اگر می‌خواستی از این سر چادر به آن سر چادر سراغ وسایلت بروی، باید بال در می‌آوردی و از روی بچه‌ها پرواز می‌کردی.
با این حال بعضی‌ها سرشان را می‌انداختند پایین و از وسط جمعیت رد می‌شدند و دست و پا و گاهی شکم بسیاری را هم لگد می‌کردند و اگر کسی بلند می‌شد ببیند کیست و دارد چه کار می‌کند. برمی‌گشتند و می‌گفتند: «رسد آدمی‌ به جایی که به جز خدا نبیند.» 
آنها هم دوباره روانداز را روی صورتشان می‌کشیدند و لبخندزنان می‌خوابیدند.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها