داستان کوتاه جنگ زرگری
یک شنبه 19 تیر 1390 5:32 PM
جوان بودم و خام با سری پر شور و بازوانی پر زور، در توپخانه، دو نفرکنارمن دعوایشان شد، یقه هم را گرفته و سخت ناسزا می گفتند.
به خود گفتم: مگر نه این است که اصلاح ذات البین برتر از هزار فریضه است، قصد قربت کرده، برای رسیدن به ثواب هزارنماز واجب، مداخله کردم، قدری فشار اصحاب دعوی را تحمل و مثل رستم دستان غائله را ختم وهر دو را با سوت داوری و بدون استفاده از کارت قرمز از میدان جنگ بیرون کردم، در عالم جوانی به خود بالیدم، عجب نفس حقی دارم!چه زور بازویی! دست مریزاد خوب دعوا را خاتمه دادی، با خود می گفتم: اگر همه وظیفه خود بدانند و مداخله کنند و اصلاح ذات البین فرمایند، چه بسیار حوادث و جنایات و آتش کینه ها که در نطفه خفه می شود. مملکت چه گل و بلبلی خواهد شد! در این افکار غوطه ور بودم که دست در جیب بغل کتم کردم و دیدم قرآن کوچکِ جلد چرمیِ زیپ دار من نیست، تازه شستم خبردار شد که دعوا، " جنگ زرگری" بوده و صلح زود هنگام، تحصیل مقصود بوده است! دزدان قرآن جلد چرمی مرا با کیف پول اشتباه گرفته بودند! خوب، ان شاءالله همان قرآن هدایتشان کند!