0

داستان کوتاه آیت الله

 
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه فداکاری
یک شنبه 19 تیر 1390  5:32 PM

پس از عملیات در جبهه جنگ ....

پرستار به صورت رنگ پریده و لبهای ترک خورده و پاهای زخمیش نگاه کرد و گفت: برادر اجازه بدید داروی بیهوشی تزیق کنم. اینطوری کمتر درد میکشید.

با ناله گفت: نه خواهر! بیهوشم نکن! داروتو نگه دار برای اونهایی که زخم عمیق تری دارند...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها