0

هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

 
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی
شنبه 11 تیر 1390  12:51 AM

حکایت

بر بالین تربت یحیی پیغامبر(ع) معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست
درویش و غنی بنده این خاک درند               و آنان که غنی ترند محتاج ترند

آن گه مرا گفت از آن جا که همت[59] درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوت سر دست               خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید               که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت               دماغ بیهده پخت[60] و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده               وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست

 
بنی آدم اعضای یک دیگرند               که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار               دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی               نشاید که نامت نهند آدمی

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها