Three Gods سه خدا
شنبه 7 خرداد 1390 9:30 AM
Three Gods:
Part I
Engulf
seduce
give pleasures to the blowing trees
and the friends they’ve found in the animals
of your kingdom
You offer simpleness
solitude and secrecy. From life’s
troubles-
You feel like my soul in the afternoon
just before the sunset-
golden with pieces of heavenly light
Give me this feeling always
Kiss me with your stars, comets, and glow
your plush onyx pillow, keeps me warm
feeling at home
engulfing me
seducing me-
giving me pleasures as you do the trees
and the lovers of your kingdom
Three Gods: Part II
So the story goes-
an end to everything we’ve ever known
to be true
or so we believe
Our false smiles and weak hearts fall in this face of fear....
The face we’ve all seen before, known to be hellish and demonic
the possible end to mankind
the face of evil
bold and clear-
OUR OWN.
Our face looking at us in the mirror covered by blood and lost lives.
The phenomenal end
destruction of mother earth
her children, her baby boy Adam
and his beautiful girl Eve.
Three Gods part: III
And here I am alone again
in this dread filled world-
so shallow
hallow
and winter wind cold
so hateful enough to burn hell over twice
with the fire in men hearts...
Heaven maybe the only refuge
but its so far away almost an eternity
to peace and simple solitude
I hold my heavy heart out to you
hoping you can withstand its pressure
and weight and blood mixed tears,
it drips on your new white shoe laces....
We just wanted some hope
and a chance of charity-----
"سه خداینامه "
I
فرا بگیر و خروشان کن
بفریب و اغوا کن
لذت ببخش به درختان رقصان و
به دوستانی که از میان حیوانات قلمروات یافته اند...
تو
سادگی،
خلوت و رازپوشی عرضه می کنی
از دردهای زندگی.
حس می کنی،
مانند روح من در عصرهنگام
درست قبل از غروبِ آفتابِ مطلا با شعشعه های بهشتی...
بگذار همیشه چنین حس کنم
مرا با ستارگانت ببوس، با ستارگان دنباله دار...
بتاب و برافروز.
بستر عقیقیِِِ ِ رنگارنگ و مخملی ات
مرا گرم می کند.
حس می کنم درون کاشانهء خویشم...
مرا غوطه ور ساز
فرابگیر و خروشان کن
مرا بفریب و اغوا کن
به من شادمانی عطا کن آنسان که به درختان و
به عاشقان عظمتت....
II
و داستان برای هرآن چیز که می شناخته ایم
به پایان می رسد،
به حقیقت یا به باور خویش
لبخندهای دروغین مان
و قلبهای بی رمق مان
به درون این چهرهء پر هراس سقوط می کنند،
چهره ای که همگان پیش ازاین نیز دیده ایم،
و جهنمی و دیوسان می دانیمش...
همه مقدورات بر نوع بشر موقوف می شوند،
...و دیو بانگ بر می دارد،
جسورانه و آشکارا :
"بندگان ما "
چهره ما در آیینه ای پوشیده از خون و زندگی های گمشده مان
بر ما می نگرد،
حوادث پایان می پذیرند...
انهدام مادر زمین و فرزندانش،
پسر بچه اش: آدم
و دختر زیبایش: حوا
III
و حالا من دوباره اینجا هستم، تنها
در این دنیای سراسر بیم و هراس
با تقدسی کمرنگ ،
و بادهای سرد زمستانی...
آنقدر منفور که جهنم را دوبار بسوزاند،
با آتش نهفته در قلب انسانها...
شاید بهشت تنها پناهگاه باشد
اما بسیار دور....
به درازنای ابدیت،
برای آرامشی و
خلوتی ساده...
من،
قلب متلاطمم را برای تو نگاه می دارم
امید که بتوانی فشار آنرا تاب آوری
و اشکهای سنگین ِ آمیخته با خونم را
که چکه
چکه
بر بندهای کفشِ سفیدِ تازه ات
می چکد...
ما فقط کمی امید می خواهیم
و مجالی برای خیر خواهی....
قاصدک
شعر مرا از بر کن
برو ان گوشه باغ
سمت ان نرگس مست
و بخوان در گوشش
و بگو باور کن
یک نفر یاد تو را
دمی از دل نبرد...
http://www.akharin.blogfa.com