0

زینب ،زینت پدر - ولادت حضرت زینب کبری (س) مبارک باد

 
zahra_53
zahra_53
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 28735
محل سکونت : اصفهان

زینب ،زینت پدر - ولادت حضرت زینب کبری (س) مبارک باد
سه شنبه 31 فروردین 1389  8:58 AM

داستان توسل به حضرت زینب سلام الله علیه  

حضرت زینب علیهاالسلام



 

سرت را پایین مى‏اندازى، طاقت این كه سر بلند كنى و به چشمان مادر خیره شوى را ندارى. نگاهت را به گوشه تاقچه روى عكس پدر، كه خیره نگاهت مى‏كند، ثابت مى‏كنى؛ این روزها عجیب دلِ گرفته‏اى دارى !

هنوز نتوانسته‏اى باور كنى كه براى همیشه، خانه نشین شده‏اى. وقتى یادت مى‏آید كه درس و مدرسه را براى همیشه مى‏خواهى ترك كنى، دلت مى‏سوزد. احساس مى‏كنى از نوك پا تا سرت تیر مى‏كشد و اندوهى عمیق تو را از بودن، پشیمان مى‏كند .

ـ فوزیه، دخترم! اینقدر به خودت فشار نیار، من تحمّل غصّه‏هاى تو را ندارم .

نگاهت را بر مى‏گردانى؛ به گوشه اتاق كه مادر نشسته خیره مى‏شوى؛ یك لحظه آرزو مى‏كنى كاش پاهایت رمقى در خود داشت و مى‏توانستى بلند شوى، مى‏دویدى و مادر را در آغوش مى‏كشیدى !

آب دهانت را قورت مى‏دهى. بغضى سنگین، گلویت را مى‏فشارد . مى‏خواهى چیزى به مادر بگویى؛ مى‏خواهى چیزى بگویى و درد مادر را كمى تسكین دهى . زبان در دهانت نمى‏چرخد. پرده اشك جلوى چشمانت را مى‏گیرد و چهره شكسته و خسته مادر را تار مى‏بینى .

مادر خیره نگاهت مى‏كند. زیر لب چیزهایى را زمزمه مى‏كند . دلت برایش مى‏سوزد؛ آرزو مى‏كنى كاش هرگز نبودى! مادر این روزها غصّه‏هاى زیادى برایت خورده بود؛ شب‏ها تا دمیدن آفتاب با چشمانى اشكبار برایت دعا كرده بود، احساس شرم مى‏كنى، فكر مى‏كنى «بودنت» تنها غصّه دادن به مادر است. آه سردى از گلو بیرون مى‏دهى، چشمانت را براى لحظه‏اى مى‏بندى .

ـ انگار قسمت من این بوده! با سرنوشت كه نمى‏شه جنگید؛ شما هم غصّه من را نخورید، خداى ما هم بزرگه .

مادر تكانى به خودش مى‏دهد؛ قامتش را خمیده‏تر از همیشه مى‏بینى؛ نزدیكت مى‏آید. مى‏خواهى بلند شوى، اما پاهایت رمقى در خود نمى‏بیند كه همراهیت كند .

مادر دست روى شانه‏ات مى‏گذارد. چشم به چهره مادر مى‏دوزى، چشمانش خیسِ اشك مى‏شود. دستان سردت را توى دستان لرزانش مى‏گیرد .

ـ شرمنده‏ام دخترم! دیگر نمى‏دونم چه كار كنم؟ به كدوم دكتر نشانت دهم؟

سرت را پایین مى‏اندازى، احساس تشنگى مى‏كنى؛ مى‏خواهى از مادر جرعه‏اى آب بگیرى، اما مى‏بینى آب هم نمى‏تواند عطشت را از بین ببرد .

ـ علاج من مادر! علاج من فقط دست خانم   زینب   هست و بس .

حضرت زینب علیهاالسلام

و بعد در حالى كه اشك در چشمانت حلقه زده، مى‏گویى :

ـاین روزها، مال اونه، صاحبش اونه. تو رو قسمت مى‏دم به حقّ این روزها منو ببرید حرم خانم. دیگر كارى به كار من نداشته باشید؛ خانم خودش مى‏دونه از مهمونش چه جور پذیرایى كنه .

مادر چیزى نمى‏گوید، دست روى زمین مى‏گذارد و به زحمت بلند مى‏شود .

ـ محسن، محسن پسرم !

ـ بله مادر! چیزى شده، اتفاقى افتاده؟

مادر با دست اشاره به تو مى‏كند :

ـ محسن جان، پسرم! امشب شب عزیزیه، فوزیه را بردارید ببرید به شام، شاید بى‏بى   زینب خودش یه نظرى به حال دخترم بكنه .

محسن نگاهت مى‏كند؛ سرت را پایین مى‏اندازى تا نگاهت با نگاه محسن گره نخورد .

ـ خواهر! تو خودت خواستى برى شام؟

با تكان دادن سر، به برادر مى‏فهمانى كه دلت هواى شام كرده و خودت خواسته‏اى. محسن از جا بلند مى‏شود :

ـ آخه تو را با این حال چگونه از شهر حلب تا شام ببریم؟ راهِ كمى نیست. تازه، تو را نمى‏توانیم با این حالى كه دارى، تكونت بدیم !

از حرف محسن دلخور مى‏شوى :

ـ داداش! تو رو به خدا، دلم یه ندایى مى‏ده. منو ببرید حرمش تا شفامو از خودش بگیرم .

محسن كنار پنجره مى‏رود و از پشت شیشه كدر، چشم به حیاط مى‏دوزد. صداى نوحه و عزادارى از بلندگو بلند مى‏شود و سكوت خانه را به هم مى‏زند . محسن نفس عمیقى مى‏كشد :

ـ اگر قراره شفات بده، اگه مى‏خواد نظرى به تو بكنه، تو همین گوشه كه خوابیدى، همین جا كه هستى، شفات مى‏ده. اینو بدون هر جا باشى، شفا مى‏گیرى .

محسن حرفش را كه به اتمام مى‏رساند، با عجله از اتاق خارج مى‏شود، صدایش را مى‏شنوى كه مى‏گوید :

ـ مامان! زنجیر منو كجا گذاشتى؟ دیشب كه از هیأت اومدم، گذاشته بودم روى تاقچه .

دستت را از زیر لحاف بیرون مى‏آورى؛ دسته زنجیر را كه از عرق كف دستت خیس شده، مى‏بینى. آخه دیشب از همان لحظه كه محسن زنجیر را روى تاقچه گذاشته بود، از مادر خواسته بودى آن را برایت بیاورد. تا صبح، چشم به زنجیر دوخته بودى؛ بارها از خود پرسیده بودى: چندین بار این زنجیر با سوز سینه و اشك برادر بالا و پایین آمده بود؟ دلت مى‏خواست بلند مى‏شدى پیراهن برادر را كنار مى‏زدى و كبودى‏هایى كه زنجیر از خود به جاى گذاشته بود را مى‏دیدى. صداى مادر توجه‏ات را به خود جلب مى‏كند :

ـ فوزیه! زنجیر را دیشب دادم دستت، كجا گذاشتى؟

تكانى به خودت مى‏دهى، دستت را بالا مى‏آورى و زنجیر را به مادر مى‏دهى .

ـ مامان! شما برید، دلم مى‏خواد تنها باشم. برید مهمون حسین مظلوم و غریب شوید؛ واسم دعا كنید، دعاى شما مستجاب مى‏شه .

حرفایت همچون تیرى، دل مادر را مى‏سوزاند. سر بر مى‏گرداند تا اشكش را نبینى. شانه‏هایش كه تكان مى‏خورد، مى‏فهمى كه مادر دلسوخته‏تر از توست .

تاریكى، فضاى اتاق را در بر مى‏گیرد. چشم مى‏چرخانى، چیزى نمى‏بینى؛ تنها نورى كه دلت را روشن مى‏كند، نور ماه است. صداى گریه و سینه زنى از توى كوچه به گوشت مى‏رسد. مى‏خواهى بلند شوى و از پشت پنجره چشم به عاشقانى بدوزى كه به عشق حسینشان آمده‏اند و عزادارى مى‏كنند .

دستانت را روى زمین مى‏گذارى و خودت را به سوى پنجره مى‏كشانى. دردى توى بدنت مى‏پیچد؛ لرزه بر بدنت حاكم شده و با سر بر زمین مى‏افتى . درد پاهایت شدّت مى‏گیرد. اتاق با تمامى وسایلش دور سرت به چرخش در مى‏آید. تحمّلت را از دست مى‏دهى، بغض سنگینى كه در این چند روزه گلویت را مى‏فشارد و به خاطر مادرت كنترل كرده‏اى، مى‏شكند. فریاد بلندى مى‏زنى؛ چشمهایت را مى‏بندى :

ـ یا حسین! قربون غریبى‏ات برم؛ قربون مظلومى‏ات برم . مظلومى كه به خاطر مظلومیتش، به خاطر تنهایى‏اش، كوچك‏ترین فرزندش را جلوى تیر دشمن گرفت؛ از دشمن براى فرزند شش ماه‏اش آب خواست. تو را به همون فرزندت قسم مى‏دم، بر لباى تشنه‏اش و گلوى خشكیده‏اش! كمكم كن، نجاتم بده. من دیگر تحمّل ندارم .

انگار كبوتر دلت در حرم بى‏بى به پرواز درآمده؛ دست توسّل به سمت ضریح گرفته‏اى و با ناله‏اى جانسوز، عرضه مى‏دارى :

ـ   زینب   جان! دلم گرفته؛ خانم جون! دارم دق مى‏كنم، دارم خفه مى‏شم. دیگر طاقت ندارم، یا باید شفام بدى یا براى همیشه دعوتم كنى پیش خودت . تورو قَسم مى‏دم به بدن تكّه تكّه برادرت، به مظلومیت مادرت !

صداى گریه‏ات آنقدر بلند مى‏شود كه دیگر نه چیزى مى‏بینى و نه چیزى مى‏شنوى؛ خودت هم نمى‏دانى كه چشمهایت گرمِ خواب شده است !

صداى اذان صبح توى گوشت مى‏پیچد. چشمهایت را نیمه‏باز مى‏كنى، دلت با شنیدن آواى دلنشین «مؤذّن» آرام مى‏شود. مى‏خواهى بلند شوى، نمى‏توانى؛ مى‏خواهى وضو بگیرى و نمازت را به جا بیاورى. یكباره احساس مى‏كنى كسى دستتو گرفته؛ صداى مهربان و دلنشینى مى‏شنوى كه به تو مى‏گوید :

ـ بلند شو؛ برخیز فوزیه !

چیزى نمى‏فهمى، ندایى از عمق دلت مى‏گوید: «دستش را بگیر و بلند شو.» دستش را محكم به دست مى‏گیرى؛ بدون اینكه خودت بدانى چه شده، از جا بلند مى‏شوى. انگار از یاد برده‏اى كه پاهایت طاقت نگه داشتن جسم سنگینت را ندارد !

باوركردنش برایت مشكل است. هنوز نمى‏دانى خواب هستى یا بیدار. چشم در اطراف مى‏چرخانى، كسى را نمى‏بینى؛ قدمهایت را آهسته بر مى‏دارى . چشمت به مادرت مى‏افتد كه گوشه‏اى به خواب رفته. احساس سبكى مى‏كنى؛ آنقدر سبك شده‏اى كه مى‏خواهى پرواز كنى. ناخودآگاه لبانت حركت مى‏كند :

ـ اللّه اكبر، اللّه اكبر، لا اله الاّ اللّه. خدایا! شكرت، قربونت برم خانم .

و سپس با دیدگانى بارانى و لبى پرتبسّم مى‏گویى :

ـ مامان! پاشو ببین   خانم زینب   شفام داد. پاشو ببین دستامو گرفت. ببین دیگه فلج نیستم. مامان! چشماتو باز كن .

مادر بیدار شده و حیرت زده نگاهت مى‏كند. چشمانش را با دست مى‏مالد. انگار هنوز شفاى دخترش را باور نكرده است. خودت را در آغوشش مى‏اندازى، مادر نیز تو را در آغوش مى‏فشارد و بوسه بارانت مى‏كند. گاه دستانش را به سوى آسمان بلند كرده، و زبان به شكر مى‏گشاید و همچنان با شوق، نگاهت مى‏كند .

سیلاب اشك، صورتت را خیس مى‏كند. به تصویر و قاب عكس « كربلا» نگاه مى‏كنى و بسان مادرت با شفیعان درگاه الهى به زمزمه مى‏نشینى :

ـ آقاجون! قربونت برم. خانم جون! فدات بشم؛ مى‏دونستم نگام مى‏كنى، مى‏دونستم جوابمو مى‏دى، مى‏دونستم هر كى صدات كنه، زود جوابش مى‏دى .

هوا كم كم روشن مى‏شود؛ تاریكى غم نیز در میان سپیدى لبخند خانواده، محو مى‏شود .

 

 

  برگرفته از کتاب داستان‏هایى از   حضرت زینب (علیهاالسلام)، شهید احمد میرخلف زاده و قاسم میرخلفزاده .

 

 

 

   http://bayanbox.ir/view/4901804249511124488/talar-koodak.gif

 

 

اصفهان نگین فیروزه ای جهان

تشکرات از این پست
fatemeh35
دسترسی سریع به انجمن ها