قسمت ششم: تيستو از باغ درس مي گيرد وكشف مي كند كه انگشتان سبز كننده اي دارد
تيستو كلاه حصيري اش را سرش گذاشت تا به باغ برود و از باغ درس بگيرد. آقاي پدر فكر درستي كرده بود كه مي خواست درس را از باغ شروع كند. درس باغ، در وافع درسي بود از زمين. زميني كه روي آن راه مي رويم، زميني كه سبزي هايي را كه مي خوريم، پرورش مي دهد وهمچنين علف هايي را كه حيوانات مي چرند تا به اندازه ي كافي بزرگ شوند تا ما بحوربمشان...
آقاي پدر گفته بود كه: «زمين منشأ همه چيز است»
تيستو، در حالي كه درسش را ياد مي گرفت، با خودش مي گفت: «خدا كند خوابم نگيرد»
باغبان باشي سبيلو، به دستور آقاي پدر، در گلخانه منتظر تيستو بود. باغبان باشي سبيلو، پيرمرد تنهايي بود كه كم حرف مي زد و هميشه هم اوقاتش سر جا نبود. جنگلي بزرگ به سفيدي برف زير سوراخ هاي دماغش روييده بود.
راستي چظوري مي شود سبيل يك آدم سبيلو را وصف كرد؟ همين خودش يك رويداد خيلي جالب طبيعت است.
روزهايي كه باد مي وزيد و باغبان باشي بيلش را روي كولش مي گذاشت، منظره اي بسيار ديدني به وجود مي آمد. انگار دو شعله ي سفيد از دو سوراخ دماغش بيرون مي زد و به گوش هايش ميخورد.
تيستو در عين حال كه باغبان باشي پير را دوست داشت، كمي هم از او مي ترسيد.
تيستو كلاهش را از سرش برداشت و گفت:
- سلام آقا سبيلو
باغبان باشي گفت:
- آه! آخرش آمدي. حالا بايد ديد چه كارهايي از تو بر مي آيد.اينجا مقدار زيادي خاك است و اينجا هم تعداد زيادي گلدان. تو بايد گلدان ها را پر از خاك بكني و انگشتت را توي هر گلدان پر از خاك، فرو كني تا سوراخي در وسط خاك ها درست شود، بعدشهم بايد گلدان ها را كنار ديوار پهلوي هم بچيني تا توي هر سوراخ، تخم گل بريزيم.
گلخانه ي آقاي پدر هم مثل بقيه ي چيزهاي آن خانه، دوست داشتني بود. پشت در، ميان يك سرپناه شيشه يي تميز و براق، بخاري يي كار گذاشته بودند و به اين علت، هواي داخل گلخانه گرم و مرطوب بود. در وسط، گل هاي «ميموزا» ي گلخانه مي شكفتند و نخل هاي آفريقايي رشد مي كردند. گل هاي زنبق را به خاطر قشنگيشان و ياسمن ها و مريم ها را به خاطر بوي خوبشان در گلخانه پرورش مي دادند. حتي گل «اركيده» را كه نه قشنگ است و نه بوي خوبي دارد - فقط و فقط به خاطر صفت بيهوده ي كميابي اش - پرورش مي دادند.
سبيلو تنها ارباب اين قسمت از ملك بود.
روزهاي يكشنبه كه خانم مادر گلخانه را به دوستانش نشان مي داد، باغبان باشي، يك پيشبند نو به تن مي كرد و مهربان و خوش برخورد، به در گلخانه تكيه مي داد - درست مثل كلنگ.
همينكه يكي از خانم ها دستش را به پيش مي برد تا به گل ها دست بزند يا آنها را بو كند، سبيلو ادب را مي گذاشت كنار و مي گفت:
- نه، اين ديگر نه! نكند مي خواهيد گل ها را به كشتن بدهيد، شايد مي خواهيد خفه شان كنيد، يا اذيتشان كنيد؟
تيستو در حالي كه داشت كاري را كه سبيلو به او سپرده بود انجام ميداد، با خوشحالي متوجه شد كه از اين كار خوابش نمي گيرد و برعكس، خيلي هم لذت مي برد. حتي احساس كرد كه خاك بوي خوبي ميدهد. يك گلدان خالي، يك بيلچه پر از خاك، يك سوراخ در خاك گلدان - آنوقت كار تمام بود، و نوبت گلدان ديگري مي رسيد. گلدان ها پاي ديوار و در كنار همديگر چيده شده بود.
در حالي كه تيستو، با دقت و علاقه ي زياد كارش را انجام مي داد، سبيلو در باغ گردش مي كرد. همان روز بود كه تيستو فهميد چرا باغبان هاي پير كمتر با مردم حرف مي زنند، چون باغبان ها با گل ها حرف مي زنند. حتما خودتان اين را خوب مي فهميد كه خوش آمد گفتن به تمام گل سرخ ها و يا ميخك ها، ديگر براي آدم نفسي باقي نميگذارد كه آخر شب بتواند بگويد «شب به خير آقا» يا «نوش جان خانم»، يا به كساني كه عطسه مي كنند، بگويد «عافين باشد»، حرف هايي كه اگر به كسي بگويي، مي گويد «چه آدم با ادبي!»
سبيلو از يك گل به گل ديگر سركشي مي كرد و نگرات سلامتي تك تك گل ها بود.
- خوب بوته ي گل چايي! تو هنوز خيلي كوچكي، مي آيي چند تا از غنچه هايت را قايم كني تا وقتي كسي انتظار غنچه از تو ندارد، آن ها را رو كني و همه را به تعجب بياندازي؟ آهاي تو، ارغوان بلند بالا! خيال مي كني با اين قد و قامتت شاه كوه ها مي شوي؟ راستي اين هم يك جورشه ها!
بعد بر مي گشت طرف تيستو و از دور فرياد مي زد:
- خب، ببينم، كارها را همين امروز تمام مي كني يا بقيه اش را مي گذاري براي فردا؟
تيستو جواب مي داد:
- استاد! صبر داشته باشيد، فقط سه تا گلدان ديگر مانده كه پر كنم. و با عجله گلدان ها را پر كرد و بعد خودش را به سبيلو، كه آنطرف باغ ايستاده بود، رساند.
- خب، تمام كردم.
باغبان باشي گفت:
- باشد، برويم ببينيم.
آن ها قدم زنان به طرف گلخانه برگشتند و سبيلو پا سست كرد تا به يك گل شقايق، براي خوشگلي اش، تبريك بگويد، و يك گل صد توماني را به آبي تر شدن تشويق كند . . .
ناگهان هردو، از تعجب، سر جايشان خشكشان زد، سبيلو درحالي كه چشم هايش را مي ماليد، گفت:
- ببينم، خواب نمي بينم؟ تو همان چيزي را مي بيني كه من دارم مي بينم؟
- البته آقاي سبيلو.
چند قدم آن طرف تر، در كنار ديوار، تمام گلدان هايي كه تيستو پر كرده بود، ظرف پنج دقيقه غرق در گل شده بودند!
بايد اين را هم خوب بدانيد كه گل هاي گلدان ها، از آن گل هاي ريز؛ يا علف هاي بي رنگ و بو نبودند، هرگز! در هر گلدان يك گل «بگونياي» درشت بود و تمام بگونياها با هم، يك باغچه ي بزرگ قرمز رنگ درست كرده بودند.
سبيلو گفت:
- اين باور نكردني ست، معمولا دست كم دو ماه طول مي كشد تا بگونياها به اين درشتي رشد كنند.
معجزه، معجزه است: اول شروع مي كنيم به پذيرفتن معجزه و بعدش هم يك جوري توجيهش مي كنيم!
تيستو پرسيد:
- آقا سبيلو، ما كه هنوز توي سوراخ گلدان ها تخم نپاشيده ايم: پس اين گل ها از كجا آمده اند؟
سبيلو جواب داد:
- اسرار آميز است! اسرار آميز است!
و بعد ناگهان، دست هاي كوچك تيستو را توي دست هاي بزرگ و زمختش گرفت و گفت:
- انگشت هايت را به من نشان بده!
و با دقت هرچه تمام تر، انگشت هاي شاگردش را امتحان كرد، بالا و پايينشان كرد، توي سايه و توي روشني، خوب براندازشان كرد، لحظه يي خاموش ماند و فكر كرد و سرانجام گفت:
- پسرم! چيز عجيب و در عين حال جالبي برايت پيش آمده. انگشت هاي تو سبز كننده است!
تيستو درحالي كه سخت تعجب كرده بود با فرياد گفت:
- سبز! دست هاي من كه صورتي رنگ است، مخصوصا حالا كه خيلي هم كثيف شده، نه، انگشت هاي من سبز نيست.
سبيلو گفت:
- البته، البته كه تو نمي تواني انگشت ها را سبز ببيني، انگشت سبز، نامرئي ست و سبزي آن فقط در زير پوست است.
بعضي ها هم به آن «نبوغ پنهان» مي گويند. فقط يك متخصص مي تواند اين نبوغ را كشف كند، و چون من متخصص هستم، به تو مي گويم كه انگشت هايت سبز كننده است.
- انگشت هاي سبز كننده به چه درد مي خورد؟
باغبان باشي گفت:
- آه! اين استعدادي ست بسيار عالي! يك استعداد واقعا خداداد! ببين، دانه و تخم در همه جا وجود دارد، نه تنها توي زمين، بلكه روي پشت بام خانه ها، كنار پنجره ها، روي پياده رو ها، روي پرچين ها و حتي روي ديوار ها. هزاران هزار دانه، كه به درد هيچ كاري نمي خورد، تمام اين جاها دانه هست، در انتظار وزش باد، تا آنها را به طرف دشت و يا باغ ببرد. دانه ها اغلب بين دو سنگ گير مي كنند و بدون آنكه بدانند چطور خودشان را به گل تبديل كنند، از ميان مي روند. ولي اگر انگشت سبز كننده يي يكي از دانه ها را لمس كند، هركجا كه باشد، بلافاصله گلي مي رويد.
به هر حال، تو خيلي خوب مي تواني دليل روشن حرف هاي مرا با چشم خودت ببيني. انگشت هاي تو، دانه هاي گل بگونيا را توي خاك گلدان ها كشف كرده اند و اين هم نتيجه اش. باور كن به تو حسوديم مي شود. با شغلي كه من دارم خيلي به انگشت هاي سبز كننده احتياج هست. تيستو، كه از اين اتفاق آنقدرها هم خوشحال به نظر نمي رسيد، زمزمه كنان گفت:
- حالا باز هم همه مي گويند كه من مثل ديگران نيستم.
سبيلو گفت:
- بهترين كار اينست كه راجع به اين موضوع با هيچكس حرف نزنيم. چرا كنجكاوي و حسادت ديگران را تحريك كنيم؟ هميشه اين امكان وجود دارد كه استعداد هاي نهفته ي ما باعث دردسرمان شوند. اينكه واضح است كه انگشت هاي تو سبز كننده است، پس اين راز را براي خودت نگه دار و بگذار كه فقط ما دو نفر از آن با خبر باشيم.
در دفتر يادداشتي كه آقاي پدر به تيستو داده بود تا آخر هر درسي معلمش آن را امضاء كند، باغبان باشي سبيلو فقط نوشت:
«اين پسر در باغداري خيلي استعداد دارد».