0

تيستو،سبز انگشتي

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:تيستو،سبز انگشتي
پنج شنبه 27 اسفند 1388  1:08 PM

قسمت سوم: با «ميرپوال» و همچنين كارخانه ي آقاي پدر آشنا مي شويم

«ميرپوال» اسم شهري بود كه تيستو در آن به دنيا آمده بود و انه ي آقاي پدر، و مخصوصا كارخانه اش، شهرت و اعتباري براي اين شهر به هم زده بود. ميرپوال، در نگاه اول شهري بود مثل ديگر شهرها: شهري با كليسا، زندان، سربازخانه، و مغازه هاي سيگار فروشي، شيريني فروشي و جواهر فروشي. بااينهمه، اين شهر خيلي خوب در دنيا شناخته شده بود، به اين علت كه كارخانه يتوپ سازي بسيار مشهور آقاي پدر، در ميرپوال بود.

 

توپ هاي ساخت اين كارخانه خيلي طرفدار داشت - توپ هايي كه با گلوله هاي جورواجور بزرگ، كوچك، بلند، توپ هاي دستي، توپ هايي كه روي چهار چرخ سوار مي شدند، توپ هاي مخصوص قطارها، هوا پيما ها، تانك ها و كشتي ها، توپ هاي مخصوص پرتاب از بالاي ابرها، توپ هاي مخصوص شليك از زير آب، و انواع واقسام توپ هاي سبك كه مي شد آنها را پشت قاطر يا شتر حمل شان كرد، مخصوصا كشورهايي كه جاده هاي خطرناك داشتند، و يا راه هايي پوشيده از تخته سنگ هاي بزرگ.

 

خلاصه در يك كلمه برايتان بگويم كه آقاي پدر، تاجر توپ بود. از وقتي كه تيستو به سني رسيده بود كه مي توانست بشنود و بفهمد، هميشه اين جمله را شنيده بود:

- تيستو، پسرم! تجارتي كه ما داريم مي كنيم،تجارت بسيار خوبي ست. توپ مثل چتر آفتابي نيست كه فقط وقتي هايي كه هوا آفتابي ست، به درد بخورد، مثل كلاه حصيري هم نيست كه تابستان هاي باراني در گوشه اي بيافتد. وضع هوا هر جور كه باشد، مي شود توپ ها را فروخت.

 

روزهايي كه تيستو گرسنه اش بود بود و عذا نمي خورد، خانم مادر او را به كنار پنجره مي برد و ته باغ، آن دور دورها، يعني خيلي دورتر از آلاچيق را - كه «ژيمناستيك» زيرش مي لميد - به تيستو نشان مي داد، از آنجا كارخانه ي خيلي بزرگ آقاي پدر را ميشد ديد.

 

خانم مادر، آنوقت نه تا دودكش كارخانه را - كه دود و آتش از دهانه شان زبانه مي كشيد - به تيستو نشان مي داد و بعد او را به سر ميز بر مي گرداند و مي گفت:

- سوپت را بخور تيستو، چون بايد بزرگ بشوي؛ يك روز هم مي رسد كه تو ارباب ميرپوال مي شوي. ساختن توپ كار خسته كننده يي ست و بايد براي خودت مردي بشوي تا از پس اين كار بر آيي. هيچكس در اينكه تيستو كار آقاي پدر را دنبال خواهد كرد و اداره ي كارخانه را به دست خواهد گرفت، شكي نداشت؛ درست مثل آقاي پدر كه كار آقاي پدربزرگ را دنبال كرده بود، همان كسي كه تصوير نقاشي شده اش، با ريش انبوه درخشان، در حالي كه دستش را روي عراده ي توپ گذاشته بود؛ به ديوار بزرگ سالن آويزان بود. تيستو هم كه اصلا پسر بدي نبود، سوپش را مي خورد.

ادامه دارد...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها