0

بچه هاي مسجد

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:بچه هاي مسجد
شنبه 22 اسفند 1388  6:45 AM

قسمت سوّم

بچه هاي مسجد در جشنواره مطبوعات

گفتم كه روزنامه ديواري مسجدمان تبديل شد به مجله «بچه هاي مسجد». با انتشار شماره هاي اول نشريه استقبال نوجوانان مسجدي روزبه روز بيشتر مي شد.

حالا دوستاني پيدا كرده بوديم كه هر ماه منتظر نشريه بودند. من كه در روزهاي شروع به كار دست تنها بودم حالا دست هاي مهرباني را مي ديدم كه به ياري «بچه هاي مسجد» آمده بودند.

با كمك دوستانم يك هيئت تحريريه تشكيل داديم؛ هيئتي كه نويسندگانش را نوجوانان نوقلم مسجدمان تشكيل مي دادند. يك مجله كوچك به زودي دوستان زيادي پيدا كرده بود.

كارها تقسيم شده بود و هر كسي مي دانست در مجله چه كاره است. علي آقا ياوري مسئول بسيجمان راهنماي مسير ما بود. حسين كرامتي مديرمسئول دلسوزي بود كه زحمت چاپ نشريه و نظارت بر كارها را برعهده داشت.

عباس محموديان دوست دانشجويي بود كه مدير داخلي ما بود؛ دوستي كم حرف اما مهربان و پركار.

برادران باقري جبلي (علي رضا، احمد و رسول) در بخش هاي ترجمه، زنگ تفريح، خطاطي و... ياورمان بودند.

در روزهايي كه نيازمند تصويرگري بوديم دوست نوجوانمان جعفر نظر بيگي با كمترين امكانات هنري، تصاوير مجله مان را مي كشيد. در تصويرگري باقر ذوالفقاري و مهدي دانش هم بعضي وقت ها كمك مي كردند. روح الله ميري در صفحه آرايي، ويراستاري و خبرنگاري ياري مان مي داد.

حسن سهرابي بخش علمي را داشت. عليرضا انصاري با طراحي جدول هاي جديد و جالب شد «عمو جدولي» بچه هاي مسجد.

حسين عزيزي مسئول روابط عمومي بود. داود الماسي كم سن ترين خبرنگار نشريه بود كه خبر و مصاحبه هايش چند بار در نشريه به چاپ رسيد.

برادران بهادري (احمد، محمد و حسين) هر كدام براي بخش هاي دريچه اي به مطبوعات و يادي از ياران مطلب تهيه مي كردند.

ديگران دوستانمان در شماره هاي اول عبارت بودند از: غلامرضا سهرابي (مسئول آرشيو)، هادي غفاري (گزارشگر ورزشي)، محمد مختاري (داستان نويس)، مهدي بهزادي (شعر)، علي خصالي (گزارشگري) و...

يك سال بعد

يك سال از تولد نشريه گذشته بود اما هنوز مجله مان دست نويسي بود. دلمان مي خواست يك دستگاه ماشين نويس (تايپ) داشته باشيم.

انگار خدا آه دل ما را شنيد و آرزوي ما را برآورده كرد؛ بله نشريه شماره 8 ما اولين شماره اي بود كه بعد از يك سال و چند ماه كه از تولد نشريه مي گذشت، حروف نگاري شده بيرون آمد. حروف نگاري اين نشريه با يك دستگاه قديمي و دست دوم ماشين نويسي انجام شد؛ ماشيني كه يكي از دوستان مسجدي به امانت در اختيارمان گذاشته بود.

آن قدر ذوق زده شده بوديم كه تصميم گرفتيم جلد مجله را رنگ كنيم و كارت تبريك نوروزي را به همراه نشريه به خوانندگانمان هديه دهيم. يادم مي آيد آقاي علي غلامي معلمي كه از قاريان خوب قرآن و ورزشكاران رزمي بود نشست پشت دستگاه و پشت تمام كارت تبريك ها اين جمله از اميرالمومنين علي عليه السلام را نوشت: «عيد ما روزي است كه در آن معصيت خدا نشود.»

اين نشريه از همه نظر قشنگ شده بود و ما مي خواستيم آن را توزيع كنيم. علي آقا ياوري مسئول بسيج مسجدمان كه خودش هم اهل قلم بود، مجله را گرفت تا نگاهي كند. او همين طور كه داشت نشريه را ورق مي زد، آمد و رسيد به مطلب خودش؛ مطلبي كه در صفحه 7 درباره شهيد سيد محمد زينال الحسيني يكي از فرماندهان گردان تخريب لشگر 10 سيدالشهدا عليه السلام نوشته بود.

علي آقا به عكس چاپ شده كه رسيد با تعجب رو به ما كرد و گفت: «هذا سوتي كبير!» ما سريع ترجمه كرديم كه دسته گلي به آب داده ايم.

- چي شده علي آقا؟

- بابا اين كه عكس پسرعموي شهيد سيد محمد زينال الحسينيه!

بدجوري حالمان گرفته شده بود. مانده بوديم چه كار كنيم. ما را باش كه با پيدا كردن يكي از اعلاميه ها كه نام شهيد سيدمحمد زينال الحسيني بود با خوشحالي عكسش را زده بوديم توي نشريه و نوشته بوديم: «تصوير حاج سيدمحمد زينال الحسيني در نوجواني»! ما نمي دانستيم پسر عموي سيد محمد هم شهيد شده و نام او هم سيدمحمد بوده است!

بالاخره به دستور علي آقا رفتيم عكس اصلي شهيد را پيدا كرديم و به تعداد نشريه مان كپي گرفتيم و روي عكس پسرعمويش چسبانديم.

مجله را كه پخش كرديم، بعضي از دوستانمان مي گفتند: «راستي چرا كاغذ صفحه 7 كمي ضخيم شده است؟» و ما مي گفتيم: «داستانش مفصل است!»

چاپ موفقيت آميز نشريه هشتم همه را اميدوار كرده بود. شوخي نبود ما توانسته بوديم 32 صفحه را با مطالب گوناگوني پر كنيم. مطالبي مثل: اول سلام (سرمقاله)، داستان، شعر خود بچه هاي مسجد، يادي از ياران، دريچه اي به مطبوعات، مصاحبه، گل هاي كوثر (ويژه خواهران)، جدول با جايزه، آثار شما، هفت سين جبهه، حكايت، معرفي كشوري از جهان اسلام، اخبار مسجد، علمي، گنجينه ادب، بحث ولايت، نتايج مسابقات و مسابقه تصويري.

الآن كه دارم خاطراتم را مي نويسم مجله شماره 8 در دست من است و دارم صفحه 17 آن را مي خوانم:

هفت سين جبهه

1- سنگر: خانه خدا (مسجد)

2- سلاح: دانش و بينش الهي

3- سيبل: قلب دشمنان اسلام

4- سرنيزه: تكبير

5- سيم خاردار: حفاظت از مرز خوبي ها

6- سوله: تقويت قواي جسمي و روحي براي حفظ كرامت اسلامي

7- سمبه: همفكري براي رفع موانع

¤ ¤ ¤

در يكي از روزهاي فروردين ماه 1374 توي روزنامه اي، يك آگهي جالب از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي ديدم؛ مسابقه روزنامه ديواري.

بچه هاي نشريه را جمع كردم و گفتم: «ما مي توانيم در اين مسابقه شركت كنيم. كساني كه دوست دارند روزنامه ديواري درست كنند، ما هم كمك شان مي كنيم.»

يك روز با مسئول برگزاري مسابقه از پشت تلفن صحبت كردم و لابه لاي صحبت هايم از نشريه گفتم و بچه هاي نوجواني كه آن را مي چرخانند.

خانمي كه مسئول مسابقات روزنامه ديواري در جشنواره مطبوعات بود، از من دعوت كرد تا حضوري به دفترشان بروم.

من رفتم و با مسئول مسابقات (خانم پوريامين) آشنا شدم. خانم پوريامين از كار بچه هاي مسجد استقبال كرد و گفت: «ما مي توانيم يك غرفه به شما بدهيم تا داستان مجله تان را براي بازديدكنندگان تعريف كنيد.»

از پيشنهاد خانم پوريامين ذوق زده شدم و آمدم به بچه هاي مسجد خبر دادم كه: بچه هاي مسجد هم به دومين جشنواره مطبوعات كشور دعوت شده است!

بچه ها سر از پا نمي شناختند. همه خوشحال بوديم. اين خوشحالي وقتي به اوج خود رسيد كه خبر دادند: «به زودي خبرنگاري مي آيد از فعاليت هاي بچه هاي مسجد، گزارش تهيه كند.» خانم خبرنگاري آمد و گزارش جالبي از ما را تهيه كرد.

عكس رنگي بچه هاي نشريه و طنز تصويري كه خودمان درباره نشريه نوشته بوديم در ويژه نامه دومين جشنواره به صورت تمام رنگي به چاپ رسيد.

«بچه هاي مسجد» در دومين جشنواره مطبوعات

درهاي بزرگ نمايشگاه بين المللي باز شد و دومين جشنواره آغاز. با برنامه ريزي قبلي هر روز يك گروه 7 نفره از بچه هاي مسجد عازم غرفه مي شد. در غرفه كارها را تقسيم كرده بوديم. يكي به پرسش بازديدكنندگان جواب مي داد، يكي با نويسندگان سرشناسي مثل آقاي رحماندوست مصاحبه مي كرد. يكي ديگر دفتر نظرات را در مقابل بازديدكنندگان گذاشته بود و...

نكته جالب اين جا بود كه روزنامه ديواري جعفر نظر بيگي (طراح نشريه مان) به عنوان آثار برگزيده به نمايشگاه راه يافته بود.

قرار شد با حمايت اداره كل فرهنگ و ارشاد تهران از روي نشريه شماره 9 بچه هاي مسجد 1000 نسخه براي جشنواره چاپ شود. ما با شور و شوق زيادي 48 صفحه براي چاپ آماده كرديم اما هر چه منتظر مانديم ديديم خبري از چاپ نشريه مان نشد!

حالا كه سال ها از آن قول و قرارها مي گذرد، دلم براي بچه هاي نشريه مان مي سوزد كه با چه زحمتي خودشان را از جنوب تهران به نمايشگاه بين المللي مي رساندند و...

بچه هاي مسجد در تلويزيون

در يكي از روزهاي نمايشگاه از برنامه كودك آمدند براي تهيه گزارش از من خواستند ماجراي نشريه مان را براي بازديدكنندگان توضيح دهم. من رفتم جلوي دوربين:

- ما توي مسجدمان يك روزنامه ديواري داشتيم كه كم كم تبديل شد به مجله... يك روز صبح برنامه كودك و نوجوان گزارش ما را پخش كرد.

اهل خانواده ام رفتند پدرم را صدا كردند: بابا بيا تلويزيون دارد محمد را نشان مي دهد.

پدرم آمد و مرا كه ديد گفت: « فكر نان باش كه خربزه آب است!»

ادامه دارد...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها