بچه هاي مسجد
دوشنبه 17 اسفند 1388 6:41 AM
داستان
بچه هاي
مسجد
محمد عزيزي (نسيم)
قسمت اول
مقدمه
كتابم را برداشتم و راهي مسجد شدم. بسيج نوجوانان مسجد امام رضا عليه السلام
در يكي از محله هاي پرجنب و جوش جنوب شرق تهران ميزبان نوجوانان و جواناني بود كه
هر روز غروب مي آمدند و ميهمان كلاس هاي بسيج و واحد فرهنگي مكتب الرضا عليه
السلام مي شدند.
به مسجد كه مي رسم چند تا از بچه هاي كلاس هنري را مي بينم. قرار است به بچه
ها نقاشي ياد بدهم كتاب چشم چشم دو ابرو باب هاينتس ترجمه زنده ياد ايرج جهانشاهي
ياور من در اين كلاس است.
شروع مي كنم شكل هاي ساده اي را بر روي تخته مي كشم و دانش آموزان مسجدي ام با
علاقه در كلاس حضور دارند. روز به روز دوستان علاقه مند به هنر بيشتر مي شوند و من
كم كم مي بينم كه اسامي بچه ها از چند صفحه بيشتر شده است و...
¤ ¤ ¤
روزهاي تابستان قرار است در مسجد پايگاه تابستاني بگذاريم. من با بچه هاي هنري
تصميم مي گيريم يك روزنامه ديواري براي مسجدمان درست كنيم تا آثار ادبي و هنري بچه
ها را در آن بياوريم.
اولين روزنامه ديواري را روي تابلويي بزرگ در شبستان مسجد نصب مي كنيم. بعد از
نماز مي روم و كنار تابلو مي ايستم. آقاي قلي پور يكي از نمازگزاران با ديدن
تصويري از تپه هاي مه آلود شمال رو به من مي كند و مي گويد: اين عكس من را به ياد
روستايمان در شمال مي اندازد. راستي يكي از اين عكس ها داري به من بدهي؟»
- نه! اين فقط يك عكس است روي يك روزنامه ديواري. اگر آن را به شما بدهيم ديگر
خودمان نداريم.
چند شماره از روزنامه ديواري مان را در مقابل مسجدي ها قرار داديم.
كم كم احساس مي كردم همه دوست دارند روزنامه ديواري را به خانه شان ببرند و با
دقت مطالبش را بخوانند و تصاويرش را تماشا كنند.
همين جا بود كه به فكر افتاديم: چه كار كنيم كه روزنامه ديواري به خانه ها
برود؟ فكر كرديم و فكر كرديم تا اين كه پيدا شد: مجله! بله خودش بود.
حالا ما مي توانستيم آثار بچه ها را در مجله به چاپ برسانيم و مجله مي توانست
به خانه ها برود.من از شوق سر از پا نمي شناختم. احساس مي كردم كه چاپ مجله در
مسجد انقلابي است بزرگ. انقلابي براي شناسايي و شكوفايي استعدادهاي گمنام مسجد،
محله و مدارس اطرافمان. كار شروع شد.
انتخاب اسم مجله
براي انتخاب نام با مسئولين بسيج مشورت كردم؛ همسنگران، گل هاي مسجد، بچه هاي
مسجد و... اول همسنگران را انتخاب كرديم اما مسئول خوش فكر بسيجمان كه خلبان هلي
كوپتر هم بود گفت: «همان بچه هاي مسجد صميمي تر است.»
سرانجام نام «بچه هاي مسجد» بر پيشاني مجله مان نقش بست. در سال 1372 دانشجوي
سال دوم امور پرورشي تربيت معلم دستغيب بودم. در كنار ما دانشجويان هنر هم حضور
داشتند. يكي از دوستان خوب خوشنويسم آقاي محمود نجفي بود. محمود وقتي قصه مجله مان
را شنيد خوشحال شد و قلمش را برداشت و نام بچه هاي مسجد را به دو صورت نوشت. طراحي
نام نشريه (لوگو) انجام شده بود. ذوق زده بودم، آن قدر كه نفهميدم چطوري از محمود
تشكر كردم و به طرف خانه به راه افتادم.
جلوي دادگستري ديده بودم مغازه هايي هستند كه كار حروف نگاري (تايپ) را با
ماشين هاي دستي انجام مي دهند.
وارد يكي از مغازه ها شدم و يك نوشته كوتاه را دادم تا ماشين نويسي كنند.
«نشريه بسيج نوجوان مسجد امام رضا عليه السلام»
براي ماشين نويسي همين متن يك خطي 20 تومان دادم. پرداخت 20 تومان برايم سنگين
بود اما قبول كردم. به خانه آمدم. از ميان عكس هايي كه از بچه هاي مسجد داشتم،
عكسي از اردوي صيام (روزه) را برداشتم و از روي آن طراحي كردم.
روي جلد اولين شماره از مجله مان آماده شد. قيمت را هم گذاشتيم 5 تومان. با
توجه به اين قيمت مي بينيد كه ماشين نويسي آن يك خط چقدر سنگين بوده است پول 4 تا
نشريه مي شد! حالا مانده بودم چطوري مطالب توي مجله را پر كنم. چند صفحه باشد.
مدير مسئول، سردبير و... با مشورت با مسئولين بسيج مسجد قرار شد حسين كرامتي كه
مسئول بسيج نوجوانان بود مدير مسئول شود. من كه مربي كلاس هنري بودم سردبير شدم.
دوستان ديگر هم با مطالب مختلف ما را ياري مي دادند.
آمدم سرمقاله را نوشتم. ديدم هيچ مطلبي ندارم. يادم افتاد كه از كلاس هنري چند
تا نقاشي و طراحي دارم. داداش ابوالفضل داستان كوتاهي را كه خودش نوشته بود به
دستم داد احمد برادر كوچكترم هم يك عكس از گنبد مسجد امام رضا عليه السلام را داد
كه از پشت بام خانه مان انداخته بود.
خلاصه با جمع و جور كردن چند خبر، لطيفه و... و دو برگه سفيد و يك خودكار و
روان نويس مشكي و چند سر كليشه ساده كه خودم طراحي كردم اولين شماره بيرون آمد.
پشت جلد هم يك عكس قشنگ از بچه هاي قديمي بسيج زديم كه دو نفرشان (علي عاقلي نژاد
و سيد عليرضا صفوي) شهيد شده بودند. مجله را داديم آقاي كرامتي برد براي چاپ.
¤ ¤ ¤
- مجله چاپ شد!
باورم نمي شد يعني بچه هاي مسجد چاپ شده بود؟!
بسته برگه ها را گرفتم به همه جاي مجله نگاه كردم از نام بچه هاي مسجد، طراحي
روي جلد تا حرف به حرف نوشته هاي آن.
در كپي سياه و سفيد طرح و نوشته ها مشكي پررنگ شده بود اما عكس ها سياه بود
طوري كه نمي شد بچه هاي قديمي مسجد را شناخت. دلم سوخت كه چرا امكانات كپي رنگي
نداريم! اگر يك دستگاه... يادم افتاد توي يكي از عكس هاي بچه هاي بسيج روزهاي جنگ
براي آموزش نظامي رفته بودند خرابه پشت مسجد كه تپه هايي ناهموار و پرخار بود-را
با دست خالي صاف كرده بودند.
اين بود كه فكري به خاطرم رسيد. ما بايد اولين شماره را رنگي مي داديم اما
چطور مي شد مجله را رنگي كرد؟
به ياد بسته ماژيك هايم افتادم. مي نشينيم و تمام طرح هاي مجله را رنگ مي
كنيم. نشستيم و رنگ كرديم.
مجله آماده فروش بود اما هيچ كسي آن را نمي خريد. مجله مان در آغاز تولد داشت
از بين مي رفت. ياد تبليغات افتادم. هر 30 تا مجله را برداشتم و رفتم كوچه غني
زاده؛ كوچه اي كه چند تا از شاگردان كلاس هنري ام آنجا بودند و كارشان چاپ شده
بود.
- اصغر بيا نقاشي چراغاني ات چاپ شده!
- چنده؟
- 5 تومان!
- وايسا برم پول بيارم!
كم كم مجله اول را فروختيم و رفتيم سراغ شماره دوم...
ادامه دارد...