0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
پنج شنبه 5 فروردین 1389  8:32 AM

قسمت هفدهم

مجيد گفت:

- “حالا نمى‏شد اينجا نياييم؟!

غول كه به نظر كاهى‏تر از هميشه مى‏آمد پشت به ديوار كاهگلى داد و گفت:

- “چرا سرورم! مى‏شد اينجا نياييم. مى‏شد هيچ جا نرويم. مى‏شد قيد هر چى داستان و نوشتن قصه را مى‏زديد و...

- “خيلى خب بابا! حالا ما يه چيزى گفتيم. چرا عصبانى شدى تو!؟

ساعتى از غروب آفتاب روستا مى‏گذشت. باد خنك پائيزى مى‏آمد و در حياط بزرگ و تاريك ياور خان مى‏چرخيد و در شاخه‏هاى درخت گردو هو مى‏كشيد. هوا تاريك شده بود اما نه در اتاق‏هاى پايين و نه در اتاق‏هاى بالا و بهار خواب چراغى روشن نبود. مجيد مى‏دانست اتفاقى خواهد افتاد. اتفاقى كه به ياور خان پدر يداله و شايد خود يداله مربوط مى‏شد اما طى اين مدت ياد گرفته بود كه ساكت بماند و منتظر باشد. باغچه‏ها بى‏بوته‏هاى ذرت و گلهاى آفتابگردان خالى‏تر و بزرگتر به نظر مى‏رسيدند. ماه شب 13 بر حياط مى‏تابيد اما غول و مجيد در قسمت سايه ضلع شرقى حياط از ديده‏ها پنهان بودند. مجيد به دفعه قبل فكر كرد. وقتى كه تابستان بود و يداله نوجوان رفته بود بالاى درخت گردو و توى بهار خواب را ديد مى‏زد كه پدرش ياورخان او را ديده بود و با كمربند چرمى به جانش افتاده بود. همان كتك باعث شده بود كه يداله فرار كند. آواره جاده‏ها شود. زير پل‏ها بخوابد و بارها بر باد رود. يداله از همان آغاز خانه خراب شده بود و رفته بود توى شهر، گرگى هار از آب در آمده بود از بيرحمى و سنگدلى و آزار و له شدن ديگران لذت مى‏برد. در جاهاى پست تن به هر خوارى داده بود تا پول اندكى جمع كرده بود. آن وقت افتاده بود به خريد و فروش. مى‏رفت كردستان و جنس مى‏آورد. مى‏خواست قوى‏ترين و ثروتمندترين مرد روزگار باشد. آرزو مى‏كرد پدرش را مثل يك سوسك زير پايش له كند. عنايت كه به تورش خورد او را هم مثل خيلى‏هاى ديگر به اعتياد كشيد تا زن جوان و زيبايش را از آن خود كند. عنايت نابود شد و در يكى از بيغوله‏هاى اطراف شهر از پاى در آمد اما خاور جوان با بچه‏اى كوچك تن به خوارى نداد و سالها رنج را به جان خريد. يداله با كار و قاچاق و زد و بند به جايى نرسيد كه دلش مى‏خواست. براى همين پس از ماجراى خاور هر چه داشت خرج كرد. به مناسبت‏هاى مختلف از حكومت طرفدارى جانانه‏اى مى‏كرد براى رؤساى قشون و نظميه و ديگر صاحب منصبان خوش رقصى‏ها كرد و مهمانى‏ها داد و كمى هم اكابر خواند تا وارد نظاميگرى شد. ارادت و جان نثارى خود را با قتل و كشتار و سركوب براى دستگاه‏ها ثابت كرد اما قبل از همه اين كارها و پيش از ورود به قشون تصميم گرفت پدرش را نابود كند و خانه‏اش را به آتش بكشد. پاسى از شب گذشته بود كه غول كاغذى پهلوى مجيد را سقلمه زد. “يارو آمد!

مجيد دقت كرد و جوانى گيوه پوش و قبراق را ديد كه از بالاى ديوار به حياط پريد و همانجا دم دالان مثل گربه‏اى كه چهار دست و پا برزمين افتاده باشد مدتى به همان حال باقى ماند. نفس در سينه مجيد حبس شده بود. دلش خواست از غول سوال كند كه آيا او واقعاً پدرش را خواهد كشت؟! اما ترجيح داد ساكت بماند و نگاه كند. در دل از غول كاغذى كه امكان تماشاى اين همه صحنه‏ها و اتفاقات عجيب و غريب را براى او فراهم آورده بود، تشكر كرد.

- “اگه غول نبود، هيچوقت داستان راز گمشده خاور را نمى‏توانستم تصور كنم!

برق دشنه‏اى يك آن مجيد را از خيالاتش بيرون كشيد. جوان چالاك كلاه كشى به سرداشت و صورتش را با دستمال يزدى بسته بود. مثل باد دويد و پاى تنه درخت گردو كمين كرد. دست چپش را بر تنه درخت گذاشته بود و دشنه در دست راستش بود. شايد لمس تنه درخت گردو خاطره‏هاى تلخ بسيارى را به يادش مى‏آورد و او را در تصميم ديوانه وارش جدى‏تر مى‏كرد. مدتى بى‏حركت به ساختمانى كه زمانى بادوغاب سفيد زير نور تند خورشيد خيره كننده بود، نگاه كرد. حالا با گذشت زمان از آن سفيدى تميز خبرى نبود اما زير تابش نور ماه ترسناك‏تر از هميشه به نظر مى‏آمد.

- “اووو.... هووو...!

جغدى در جايى از شب ناله كرد. يداله چون تيرى به طرف پله‏ها دويد دل مجيد مثل سير و سركه مى‏جوشيد. غول، تنها نگاه مى‏كرد و نور نامحسوس سرخى از چشمهايش نشت مى‏كرد.

مجيد منتظر شنيدن فرياد جانخراشى بود. دقيقه‏ها به كندى مى‏گذشت نتوانست تاب بياورد و آهسته گفت:

- “اگه قلبم از كار نيفتد امشب هنر كردم!

همان لحظه يداله سلانه سلانه از پله‏ها پايين آمد. در حاليكه زير لب فحش‏هاى جوراجورى مى‏گفت نشانى از شتاب و چالاكى در حركاتش ديده نمى‏شد.

- “كارش را ساخت!؟

غول گفت: “كارش قبلاً ساخته بود!

مجيد گيج شد و سر در نياورد. يداله آمد و پايش را گذاشت لبه حوض خواست دسته تلمبه را بلند كند. روى زمين تف كرد و رفت طرف دالان. اندكى بعد صداى بسته شدن در شنيده شد.

مجيد پرسيد: “يعنى چه!؟

غول گفت: “ياور خان ظهر امروز سكته كرده و با صورت وسط اتاق روى قالى افتاده. مدتها پيش آخرين زنش به او خيانت كرده و با يكى از پسران جوان اربابى قلدرتر از خود فرار كرده است. اين اواخر خل شده بود ياورخان و مسخره همه اهالى شده بود حتى بچه‏ها سر به سرش مى‏گذاشتند. براى همين زياد از خانه بيرون نمى‏آمد! دهان مجيد از تعجب باز مانده بود. ماه كمى كوچك‏تر از ابتداى شب به نظر مى‏رسيد و هوا سردتر شده بود.

- “برويم سرور من!

- “يداله چى؟

- “خب! يداله جا خورد. ديد كه پدرش تمام كرده. تنها لگدى به پهلويش زد و تف كرد و رفت. ديدى كه!

قلب مجيد آرام شده بود. دلش مى‏خواست برود به خانه نجفى و با او ساعتها حرف بزند. مدتها بود كه خبرى از او نداشت. وقتى از پشت باغهاى شب زده روستا مى‏گذشتند، شب به نيمه رسيده بود و باد سرد خواب درختان را مى‏آشفت.

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها