0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
دوشنبه 2 فروردین 1389  6:48 AM

قسمت شانزدهم

نگاه كن دوست من. نگاه كن به باد سرد كه از دل كوهستانهاى پوشيده از برف مى‏آيد. نگاه كن به آسمان اين ديار كه ابرى‏ست و به آن زن كه مادر است و به هواى پسر نشسته بر سنگى روبروى در اصلى پادگان. مجيد نگاه كرد و ديد كه غول حال غريبى دارد. چون دوك قد كشيده بود و خيره به پشت هيكل به چادر پوشيده خاله خاور بود. وقتى حرف مى‏زد انگار نه با او كه با خود حرف مى‏زد.

- “سالى چند بار كيف برزنتى را پر از خوراكى و جوراب پشمى و دستكش مى‏كند. تابستان و زمستان برايش فرقى ندارد. مى‏آيد و مى‏نشيند روبروى در پادگان. همه تيپ او را مى‏شناسند و تازه انتقال يافته‏ها و سربازهاى وظيفه از قديمى‏ترها سوال مى‏كنند.

- “آن زنه كيه؟

- “براى چى نشسته آنجا؟

- “پسرش اينجا خدمت مى‏كرده. يه شب مى‏زنه درجه دار گروهان را نفله مى‏كنه. ميگن يارو به او نظر داشته!

- “نه بابا!

- “آره. مادرش از آن وقت تا حالا ويلان و سرگردان شده. باور نمى‏كنه پسرش اينجا نيست!

- “اينجا نيست؟!

- “نه! وقتى منتقل‏اش مى‏كردند لشكر تا دادگاهى بشه، لاستيك جلوى جيب مى‏تركه و ماشين چپه مى‏شه. ميگن با تير زدند به لاستيك راننده و نگهبانها بيهوش و زخمى شدن اما پسره از اون وقت تا حالا غيبش زده!

- “راست ميگه! واسه پيدا كردنش سر گروهبان ما ميگه يك گردان ريختن آنجا. همه سوراخ و سنبه‏ها و روستاهاى كردنشين را خانه به خانه گشتند اما پيدايش نكردند. انگار يه قطره آب شده بود و رفته بود زمين!

مجيد حرفهاى سربازها و درجه‏دارهايى را كه بعد از ظهر از در پادگان بيرون مى‏آمدند و ساك به دوش فاصله دو كيلومترى تا شهر را پياده مى‏رفتند تا خريد كنند و حمام بروند و توى چند پياده روى كج و كوله آن شهر مرزى قدم بزنند، مى‏شنيد. با آنكه لباس پشمى كامل و كلاه كامواى كوهنوردى و دستكش پوشيده بود، ولى باز باد سرد مثل شلاق فرود مى‏آمد و سرما را تا استخوانهايش نفوذ مى‏داد.

- “تا كى بايد اينجا باشيم!

غول گفت: “مثل اينكه سردتان شده سرورم!

- “نه سردم نشده. فقط يه كم دارم يخ مى‏زنم!

غول به تقليد از مجيد اين پا و آن پا كرد و دستهايش را به هم ماليد و گفت:

- “حالا قراره اتفاقى كوچكى بيفته. اين صحنه را مى‏بينيم بعد برمى‏گرديم خانه!

- “خاله خاور چى!؟

- “خاله خاور شيرزنى يه. او كارش را خوب بلده. برو از چند قدمى نگاهش كن!

مجيد تبسم معنى دارى را در صورت غول كه به چهره نقاشى شده رنگ روغن مى‏مانست، ديد و پرسيد:

- “دارى بازى‏ام ميدى مگه نه؟ اقرار مى‏كنم غول عزيز!

از غول فاصله گرفت. باد سرد مثل شلاقى فرود مى‏آمد. جايى نرسيده به لب جاده ايستاد و سه رخ خاله خاور را نگاه كرد. ابروهايش نزديك هم بود و بينى نوك تيزش قيافه سيه چرده او را جدى نشان مى‏داد. درست مثل ماده عقابى نشسته بود و با آن چشمهاى سياه و تيز در اصلى پادگان را نگاه مى‏كرد و پلك هم نمى‏زد. در آن لحظه به نظر مجيد خاله خاور مثل مجسمه‏اى بود كه ترس و احترام هر كسى را كه او را مى‏ديد، برمى‏انگيخت.

خورشيد بعد از ظهر مثل طشت كوچك نقره‏اى پشت ابرها ليز مى‏خورد. ناگهان جيپ فرماندهى از در بزرگ پادگان خارج شد. بالاى اتاقك نگهبانى تير بار كاليبر پنجاه رو به دشت پوشيده از برف نشانه رفته بود و سربازى پشت آن كز كرده بود. جيپ دور زد و كنار جاده ايستاد. فرمانده تيپ پياده شد. قد كوتاه بود و صورتش را تر و تميز اصلاح كرده بود و اوركت سبز خارجى به تن داشت.

- “هى تو! بلند شو برو از اينجا. برو!

ده قدم مانده به خاله خاور فرياد كشيد. خاله خاور بناى مويه گذاشت: “هدايت! گؤل بالام. هارداسان اوغلوم!؟(12) خاله هر بار كه مى‏آمد چون صخره‏اى خاموش مى‏ماند اما وقتى سربازها را مى‏ديد كه سه چهار نفرى از در پادگان بيرون مى‏آيند و يا به شهر مى‏روند و يا سوار مينى بوس شده، راهى مرخصى مى‏شوند باياتى‏هاى(13) سوزناكى مى‏خواند. يكنواخت اما رسا و پر سوز و گداز. همين سربازها را به مكث وا مى‏داشت. بعضى از آنها گريه مى‏كردند. گاهى او را دوره مى‏كردند و دلدارى‏اش مى‏دادند. اين‏ها را به فرمانده تيپ گزارش داده بودند و او گفته بود كه بودن آن زن ديوانه جلوى پادگان روحيه نيروهايش را تضعيف مى‏كند.

ناگهان فرمانده دستش را بالا برد. يكى از درجه‏دارهاى محافظ تفنگ را نشانه رفت و چند قدمى خاله خاور را نشانه رفت و رگبار زد. بند دل مجيد پاره شد. صداى گلوله‏ها در سراسر دشت برف پوش طنين انداخت. گلوله‏ها برف را به طرف خاله پاشيد. خاله نيم خيز شد. انگار كه مجسمه‏اى سنگى به حركت در آمده باشد. بعد آهسته پا كشيد طرف فرمانده. فرمانده از پشت عينك دودى او را مى‏پائيد.

- “اين خوراكى‏ها را بده به پسرم!

گفت و كيف برزنتى را گذاشت روى برفها. آن وقت راه افتاد به سوى لب جاده. گالش‏هايش كهنه بود و دور پاهايش را تا زانو پاپيچ بسته بود. سربازى كه بالاى اتاقك نگهبانى بود داشت با دوربين دو چشم همه چيز را نگاه مى‏كرد. مينى‏بوس قرمز رنگِ فرسوده‏اى از طرف شهر آمد و ايستاد. چند سرباز و درجه دار سوار شدند خاله خاور هم سوار شد. مينى‏بوس گاز داد و دودى سياه رنگ پشت سرش پيچ و تاب خورد. فرمانده دستور داد كيف را بازرسى كنند. دو جفت جوراب مشكى پشمى، دو شيشه مربا يك جفت دستكش كاموا، چهار قوطى كنسرو ماهى، يك نايلون نيم كيلويى آب نبات و يك قرآن كوچك جيبى همه وسايل داخل كيف برزنتى بود. فرمانده سوار شد و جيپ راه افتاد. آنتن بلند پشت جيپ با بادى كه دانه‏هاى برف را به همراه مى‏آورد تكان مى‏خورد.

- “برگرديم سرورم!

مجيد راه افتاد. نوك انگشتان دست و پاهايش توى نيم پوتين‏هاى نو يخ زده بودند.

  ادامه دارد...
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها