پاسخ به:راز گمشده خاور
یک شنبه 23 اسفند 1388 6:29 AM
قسمت دوازدهم
آقاى مرادى پس از شام روزنامه را برداشت و تكيه به پشتى
داد:
- “احوال آقا مجيد!
مجيد در حاليكه بلند شد تا به اتاق خودش برود، گفت: “ممنون
آقا جون. آقاى مرادى سرى تكان داد و نگاهش را دوخت به صفحه اول روزنامه. مجيد كه
رفت، آهسته پرسيد:
- “خانوم! اين پسر با كسى حرفش شده؟
مادر مجيد نشست به خوردن چايى و گفت: “نه. با كسى حرفش
نشده. داره كلنجار ميره!
- “كلنجار!؟
- “آره. مدتى يه پيله كرده داستان خاله خاور و پسر گم
شدهاش را بنويسه!
- “خب! به سلامتى كه به درس و مشقاش مىرسه؟!
- “مىرسه! هر جورى شده نميذاره از درس عقب بمونه. مجيد توى
اتاق پشت ميز نشست و پوشه آبى را باز كرد. آقاى نجفى مدتها بود كه آفتابى نمىشد اما
غول كاغذى او را به زمانهاى گذشته و ناشناختههاى دور و دراز برده بود. نمىدانست
آخر و عاقبت كار چه خواهد شد. هنوز هم نمىدانست چه بر سر هدايت آمده. مرده است يا
زنده. دلش مىخواست كمى هم از نوجوانى يداله بداند. به هر حال او كسى بود كه دهها
نفر را كشته بود. خانواده عنايت و شايد خانوادههاى بسيارى را از هم پاشيده بود.
داستان “دلى ميرى”(11) همان كسى كه پاى درخت كهنسال چنار مقابل دبستان حكمت شكلات
و بيسكويت مىفروخت. همان كسى كه عاشق “سريه” دختر ربابه دلاك شده بود و به هواى
او رفته بود خدمت سربازى اما هرگز به او نرسيده بود. براى همين تا آخر عمر به خاك
سياه نشسته بود. علاوه بر اينها خاله خاور هم از پسر عمويش ياشار جدا مانده بود چه
چيزى باعث شده بود زن عنايت شود؟ چه كسى مجبورش كرده بود؟ اگر هدايت به جاى آنكه
پسر عنايت باشد پسر ياشار مىشد چه سرنوشتى پيدا مىكرد؟ يا سرنوشت هدايت اين بود
كه پدرش عنايت باشد؟ - هدايت و همه هدايتها كه گناهى ندارن - مجيد زير لب با خود
گفت و فكرش را ادامه داد. با خودش فكر كرد كه بعضى از آدمها در سختى بدنيا
مىآيند. با سختىها مىجنگند. وقتى بر مشكلات پيروز شدند تبديل به آدم جديدى مىشوند.
اما بعضىها از پس مشكلات بر نمىآيند يا شايد به قدر كافى تلاش نمىكنند. آن وقت
از پا در مىآيند. بعضىها هم خودشان با دست خود مشكل درست مىكنند. مثلاً عنايت
اگر مىخواست مىتوانست زندگى خوب و آبرومندى داشته باشد و با خاور و پسرش هدايت
خوشبخت باشد.
مجيد به اين چيزها فكر مىكرد. احساس مىكرد با آنكه غول
كاغذى خيلى چيزها را براى او نشان داده اما هنوز گرههاى كورى بود كه بايد باز
مىشد. براى چند لحظه دلش خواست تا آخر عمرش بنويسد. بغضى شيرين گلويش را فشار
داد. دست برد و كليد برق را زد. اتاق تاريك شد و نور سرخ چراغ خواب علامت غول
كاغذى شد. تصميم گرفت وقتى غول كاغذى آمد سرى به نوجوانى يداله خان بزند. كسى كه
رفت و صاحب منصب قشون شد و زنهاى بسيارى را به خاك و خون كشيد تا آنكه در ميان
كوههاى پوشيده از برف از پشت گلوله خورد و كشته شد...
غول در گوشه حياط بزرگ پشت شاخههاى بلند ذرت به مجيد گفت:
- “محض خاطر سرورم اينجا آمدم!
او از اينكه اوايل يكى از روزهاى نه چندان گرم شهريور ماه
به خانه پدرى يداله آمده بود، دلخور بود. مجيد گفت:
- “دوست عزيز! نمىشود كه همهاش اوضاع و احوال آدمهاى خوب
داستان را تماشا كنيم. بايد بدانم چه شده. چه به سر يداله آمده كه او آدمى
شارلاتان و آخر سر گرگ درنده شده است. غول گفت:
- “بسيار خوب سرورم. پس تماشا كنيد!
پسرى ده دوازده ساله رفته بود بالاى درخت گردو و از ميان
شاخههاى آن داخل اتاقى را مىپائيد. از داخل اتاق صداى خندههاى زن و مردى به گوش
مىرسيد. غول گفت:
- “اين پنجمين زنى است كه ياور خان آورده به خانهاش. از
چهار زن قبلى، مادر يداله و زن ديگه رفتهاند زير خاك. جناب ياور خان آنقدر
كتكشان زد و آزارشان داد كه دق كردند. دو نفر بعدى جانشان را برداشتند و فرار
كردند.
- “مارمولك. تخم جن. باز رفتى اون بالا. الان حسابتو
مىرسم. دوازده سالگى يداله تا از درخت پايين بيايد، پدرش كمربند چرمى به دست از
پشت يقهاش را گرفت و با اولين پس گردنى او را نقش زمين كرد. آن وقت كمربند چرمى
بارها و بارها به هوا رفت. و بر سر و صورت و پشت و پاهاى پسرك فرود آمد. مجيد تاب
تماشا نداشت. نالههاى بريده بريده يداله نوجوان ضعيف و ضعيفتر شد. صداى زنى از
بالكن كوچك اتاق طبقه دوم به گوش رسيد.
- “ولش كن ياور خان. بيا بالا - گناه داره!
ياور خان قد بلندى داشت و سرش مثل سر مغولها زير نور آفتاب
شهريور ماه برق مىزد. روى زمين تف كرد و رفت به سوى پلهها.
- “اگه يه دفعه ديگه زاغ سياه ما را چوب بزنى خودم خفهات
مىكنم!
يداله همه جاى بدنش مىسوخت. مثل حيوانى زخم خورده خودش را
روى زمين كشيد و رسيد به لب پلههاى كه به زير زمين مىرفت. مجيد سرك كشيد تا بهتر
ببيند.
- “چى به سرش مياد!؟
غول دست برد و ذرتى از شاخه كند. ميره زير زمين. يك روز
تمام گشنه و تشنه همانجا مىماند. بعد نامادرى يك كاسه آب و تكهاى نان بيات
مىگذارد جلوش. فردا شايد هم پس فردا. يداله نان و آب را مىخورد و به هر جان
كندنى خودش را از خانه بيرون مىاندازد. عجب ذرت قشنگى يه!
مجيد با بيتابى گفت: “ذرت را ولش كن. يداله چى مىشه؟
غول سرى تكان داد و گفت:
- “براى هميشه فرار مىكند سرورم. ديگه به اين خانه باز
نمىگردد. مىرود شهر تا كار پيدا كند. شبها زير پل و پشت بام حمام و توى
كاروانسراها مىخوابد. بارها بارها آدمهاى بىبند و بار او را بر باد مىدهند تا
آنكه بزرگ مىشود و براى كشتن پدرش به روستاى خودشان باز مىگردد! نفس مجيد بند
آمده بود و سرش را از خجالت به زير انداخته بود. باد نسبتاً گرمى مىوزيد و فرياد
شادى ياور خان ديوانه وار به گوش مىرسيد. مجيد حس كرد دهان و گلويش خشك شده است.
- “برگرديم!
- “اطاعت سرورم. من كه گفتم ديدن اين جور صحنهها براى شما
خوب نيست!
مجيد دلش آشوب مىشد. همانطور كه بىسر و صدا از خانه
ياورخان بيرون مىآمدند، گفت:
- “مىدانم! اما چه كنم كه بايد داستان بنويسم!
بعد بلافاصله گفت:
- “ياور خان در اصل چكاره بوده!؟
- “مباشر يكى از اربابهاى همين چند پاره آبادى بوده. بعد
دزدى مىكنه. يعنى سالها از اموال خان كش مىرفته تا اينكه يك روز خان همه چيز را
مىفهمه اما ياور پيشدستى مىكنه و او را مىكشه. - با تير مىزندش - بعد با همه
نخالههاى دور و برش شايع مىكنند كه خان به خاطر ترس از بىآبرويى خودكشى كرده.
در حاليكه سر همين بىآبرويى با يكى از زنهاى خان هم پاى خود ياور وسط بود. مجيد
حس كرد سرش گيج رفت. به نظرش دنياى بزرگترها عجيب و غريب، باور نكردنى و بعضى
وقتها خيلى تيره و تار بود.
- “چيزى گفتيد سرورم!؟
- “نه نه غول عزيز! برويم كه حالم بدجورى دارد به هم
مىخورد. غول سر فرود آورد.
- “اطاعت سرورم!
مجيد دست غول را گرفت و بىآنكه او ياد آورى كند، چشمهايش را بست.
ادامه دارد...