0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
پنج شنبه 13 اسفند 1388  1:18 AM

قسمت پنجم

برف سنگينى همه جا را سفيد پوش كرده بود. همه كوهها و ته دره‏ها يكدست سفيد بود و هوا سوز داشت. سنگرهاى بتونى جا به جا مثل وصله‏هاى ناجور در زمينه يكدست سفيد كوهستان به نظر مى‏آمد. غول كاغذى كت و شلوار مشكى تنش بود اما مجيد سر و صورتش را با شالى سبز رنگ پوشانده بود و پوستين تنش بود. هر دو پشت پنجره كوچك سنگرى ايستاده بودند و نگاه مى‏كردند.

چند متر آن سوتر چند افسر دور آتشى نشسته بودند و چايى مى‏خوردند و گپ مى‏زدند. آنها سه نفر بودند. صداى گفتگوهاى آنها تقريباً شنيده نمى‏شد. غول كاغذى دست برد و دريچه را باز كرد. موجى از هواى سرد به همراه صداى خش دار افسرى كه پشت به آنها روى كنده درختى نشسته بود، داخل سنگر ريخت.

- “... گرفتارش شده بودم. يه پسر داشت. بچه با نمكى بود. شوهرش از آن احمق‏هاى درجه يك بود. مى‏دانيد؟ قبل از اينكه وارد نظام بشوم، توى كار خريد و فروش بودم. مى‏رفتيم آن طرف مرز. با خودمان خرماى خشك و چايى و توتون و زعفران و اين جور چيزها مى‏برديم و برگشتنى ساعت و چراغ و پارچه مى‏آورديم. پول خوبى جمع كرده بودم. يك روز ظهر تابستان بود. با شوهرش نشسته بوديم توى اتاق و خوش بوديم. بدبخت آنقدر خورده بود كه ناى تكان خوردن نداشت. به هواى مستراح آمدم بيرون. حال خودم را نمى‏فهميدم. وقتى توى حياط راه مى‏رفت، انگار كه روى ابرها قدم برمى‏داشت. چشمهاى سياهش ديوانه‏ام كرده بود. يك لحظه خواستم دستهايم را بگذارم روى شانه‏هايش. بخار از دهان افسرى كه پا به سن گذاشته بود و براى دو افسر جوان‏تر از خود ماجرا نقل مى‏كرد، در اطراف سرش پيچ و تاب مى‏خورد. ته مانده چايى را سركشيد و ادامه داد:

- “چنان با سيلى زد توى صورتم كه برق از چشمهايم پريد!

دو افسر جوان حيرت زده چشم به دهان او دوخته بودند. مجيد زمان و مكان را از ياد برده بود. نمى‏دانست كجاست و در چه سالى به سر مى‏برد. با همه وجودش گوش مى‏داد. نمى‏خواست حتى يك كلمه از حرفهاى كسى را كه يداله خان بود و يكى از صاحب منصب‏هاى هنگ بود، نشنيده بگذارد.

- “مى‏دانيد؟ آن سيلى مسير زندگى مرا عوض كرد!”

درجه دارى دوان دوان آمد و چكمه‏هايش را به هم كوبيد و كاغذى را داد دست صاحب منصب هنگ. بعد با اشاره دست او درجه دار عقب گرد كرد و دور شد.

- “بايد فردا هنگ را جمع كنيم دوستان!”

افسر جوان‏تر خم شد و از روى آتش كترى سياه را برداشت و ليوان صاحب منصب را و بعد هم ليوانهاى دسته دار خودشان را پر كرد.

- “شوهر زن را معتاد كردم. اسم شوهرش عنايت بود. هر چى داشت و نداشت فروخت و توى قمار باخت. حتى زن و بچه‏اش را. يك شب، يكى از شبهاى پاييز بود و هوا سرد شده بود. آمدم تا دار و ندارش را تصاحب كنم. لبى به خمره زده بودم و سرم گرم بود. باز، آن زن كولى بازى در آورد. به روى من قمه كشيد. اول چند بار تيغه را كشيد به دو طرف صورتش. خون همين جورى از صورتش مى‏ريخت پايين. بعد كه جلوتر رفتم با قمه زد به اينجا! صاحب منصب با دست چپ اشاره به سمت چپ صورتش كرد. مجيد خيلى دلش مى‏خواست جاى زخم كهنه را روى صورت او ببيند. غول آهسته گفت:

- “عجله نكن دوست عزيز! به زودى مى‏بينى!”

-.... بعد با ته قمه زد به گيجگاهم. حسابى گيج شدم. همه چيز به نظرم توى بخار شناور بود. زن با عجله دست بچه‏اش را گرفت. دَم درِ اتاق خواستم نگذارم فرار بكند. اما او قمه را برد بالا. حتم داشتم اگر كنار نروم، قمه را تا دسته‏اش توى سينه‏ام فرو خواهد كرد. اين بود كه كشيدم كنار. زن دست بچه‏اش را كه تازه به مدرسه مى‏رفت، گرفت و در رفت و براى هميشه در دل شب ناپديد شد.

- “قربان! ببخشيد. بعد چه به سر آن زن آمد؟ يعنى كجا رفت؟”

صاحب منصب آهى كشيد و با كرختى برخاست.

- “نمى‏دانم - يعنى نرفتم دنبالش!”

افسر ديگر كه او هم پالتوى ضخيم زيتونى رنگ تنش بود و از نيم رخ نصف سبيل زردش معلوم بود، پرسيد:

- “شوهرش چى شد؟”

- “نمى‏دانم. به گمانم يه گوشه تلف شد. درست مثل يه سگ بى‏صاحاب!”

صاحب منصب ادامه داد: “كسب و كار را ول كردم. رفتم توى نظام مى‏دانيد به انتقام آن زن لجباز چقدر از سر زنها چادر كشيدم پايين!؟ توى مسجد گوهر شاد خودم تنهايى يازده زن را با گلوله زدم. همه عمرم دارم او را مى‏كشم. اما او همچنان زنده است. من كه سبيل فلك را دود مى‏دهم، زورم به يك زن دهاتى نرسيد. مسخره است، نه! شبها كابوس مى‏بينم. انبوه زنهاى سياه پوش با يكدست جاى زخم گلوله را فشار مى‏دهند و با دست ديگر قمه برداشته‏اند و به طرف من حمله مى‏كنند. همه آن زنهاى قمه به دست خاور هستند. چند بار به بهانه مريضى استعفا نوشتم اما دستگاه كجا قصابى مثل من گير مى‏آورد. آنها مى‏دانند كه من مثل آب خوردن آدم مى‏كشم. حالا هم توى اين زمستان ما را آوردند اينجا. مى‏خواهند توى اين سرما و وسط كوه و بيابان نسل كردها را از روى زمين بردارم. ولى خسته‏ام. سالهاست درست و حسابى نخوابيده‏ام. برويم رفقا. بايد هنگ را كوچ بدهيم از اين جهنم درّه....

همان لحظه صداى گلوله‏اى در كوهستان برف پوش طنين انداخت و در همه درّها تكرار شد. جناب يداله خان صاحب منصب نظامى فرمانده بى‏رحم قشون و رئيس هنگى كه براى سركوب و اعدام به آن منطقه اعزام شده بود، از پشت هدف گلوله قرار گرفت.

دهان مجيد از شدت تعجب باز مانده بود. غول كاغذى گفت:

- “او به خاطر آزار و اذيت و كشتار زنها توسط يكى از پسران داغديده با شليك يك گلوله برنو از پاى در آمد!

مجيد از دريچه سنگ ديد كه دو افسر، مافوق خود را كه داشت تلو تلو مى‏خورد، به حالت نيم خيز و وحشت زده نگاه مى‏كردند. يداله خان چند قدم از آتش بى‏رمق دور شد. آن وقت برگشت و بالاى سنگرى را كه غول كاغذى و مجيد داخل آن بودند، نگاه كرد. انگار مى‏خواست بداند چه كسى جرأت كرده و او را هدف قرار داده است. مجيد قيافه پير و مچاله شده از درد همان جوانى را كه ظهر يك روز تابستان در حياط خانه عنايت ديده بود، يادش آمد. جاى زخم روى گونه چپ او كاملاً ديده مى‏شد. ناگهان يداله خان با همه هيكل روى برف سقوط كرد و باريكه كوتاه خون توى برف فرو ريخت. سر و صداى كسانى كه اين طرف آن طرف مى‏دويدند با صداهاى فحش و فرياد در هم آميخته بود. غول كاغذى گفت: “ميدانى اسم كسى كه به جناب يداله خان شليك كرد، چه بود؟!”

مجيد حيرت زده چشم به دهان كاغذى غول دوخت.

- “اسمش هدايت بود!”

مجيد ناباورانه پرسيد: “هدايت خاله خاور!؟”

غول سرش را خم كرد تا از در سنگر بيرون برود. در همان حال انگار كه با خود حرف مى‏زند، گفت:

- “چه فرقى مى‏كند؟ بيشتر مادران اين سرزمين خاله خاور و پسران آنها هم هدايت هستند!”

مجيد در پى غول از سنگر بيرون آمد: نور خورشيد قبل از ظهر بى‏هيچ گرمايى بر جنازه فرمانده هنگ تابيده بود و بالاى تپّه‏ها سربازان تفنگ در دست با فريادهاى افسران خود به اين سو و آن سو مى‏دويدند.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها