پاسخ به:راز گمشده خاور
پنج شنبه 13 اسفند 1388 1:18 AM
قسمت پنجم
برف سنگينى همه جا را سفيد پوش كرده بود. همه كوهها و ته
درهها يكدست سفيد بود و هوا سوز داشت. سنگرهاى بتونى جا به جا مثل وصلههاى ناجور
در زمينه يكدست سفيد كوهستان به نظر مىآمد. غول كاغذى كت و شلوار مشكى تنش بود
اما مجيد سر و صورتش را با شالى سبز رنگ پوشانده بود و پوستين تنش بود. هر دو پشت
پنجره كوچك سنگرى ايستاده بودند و نگاه مىكردند.
چند متر آن سوتر چند افسر دور آتشى نشسته بودند و چايى
مىخوردند و گپ مىزدند. آنها سه نفر بودند. صداى گفتگوهاى آنها تقريباً شنيده
نمىشد. غول كاغذى دست برد و دريچه را باز كرد. موجى از هواى سرد به همراه صداى خش
دار افسرى كه پشت به آنها روى كنده درختى نشسته بود، داخل سنگر ريخت.
- “... گرفتارش شده بودم. يه پسر داشت. بچه با نمكى بود.
شوهرش از آن احمقهاى درجه يك بود. مىدانيد؟ قبل از اينكه وارد نظام بشوم، توى
كار خريد و فروش بودم. مىرفتيم آن طرف مرز. با خودمان خرماى خشك و چايى و توتون و
زعفران و اين جور چيزها مىبرديم و برگشتنى ساعت و چراغ و پارچه مىآورديم. پول
خوبى جمع كرده بودم. يك روز ظهر تابستان بود. با شوهرش نشسته بوديم توى اتاق و خوش
بوديم. بدبخت آنقدر خورده بود كه ناى تكان خوردن نداشت. به هواى مستراح آمدم
بيرون. حال خودم را نمىفهميدم. وقتى توى حياط راه مىرفت، انگار كه روى ابرها قدم
برمىداشت. چشمهاى سياهش ديوانهام كرده بود. يك لحظه خواستم دستهايم را بگذارم
روى شانههايش. بخار از دهان افسرى كه پا به سن گذاشته بود و براى دو افسر جوانتر
از خود ماجرا نقل مىكرد، در اطراف سرش پيچ و تاب مىخورد. ته مانده چايى را
سركشيد و ادامه داد:
- “چنان با سيلى زد توى صورتم كه برق از چشمهايم پريد!
دو افسر جوان حيرت زده چشم به دهان او دوخته بودند. مجيد
زمان و مكان را از ياد برده بود. نمىدانست كجاست و در چه سالى به سر مىبرد. با
همه وجودش گوش مىداد. نمىخواست حتى يك كلمه از حرفهاى كسى را كه يداله خان بود و
يكى از صاحب منصبهاى هنگ بود، نشنيده بگذارد.
- “مىدانيد؟ آن سيلى مسير زندگى مرا عوض كرد!”
درجه دارى دوان دوان آمد و چكمههايش را به هم كوبيد و
كاغذى را داد دست صاحب منصب هنگ. بعد با اشاره دست او درجه دار عقب گرد كرد و دور
شد.
- “بايد فردا هنگ را جمع كنيم دوستان!”
افسر جوانتر خم شد و از روى آتش كترى سياه را برداشت و
ليوان صاحب منصب را و بعد هم ليوانهاى دسته دار خودشان را پر كرد.
- “شوهر زن را معتاد كردم. اسم شوهرش عنايت بود. هر چى داشت
و نداشت فروخت و توى قمار باخت. حتى زن و بچهاش را. يك شب، يكى از شبهاى پاييز
بود و هوا سرد شده بود. آمدم تا دار و ندارش را تصاحب كنم. لبى به خمره زده بودم و
سرم گرم بود. باز، آن زن كولى بازى در آورد. به روى من قمه كشيد. اول چند بار تيغه
را كشيد به دو طرف صورتش. خون همين جورى از صورتش مىريخت پايين. بعد كه جلوتر
رفتم با قمه زد به اينجا! صاحب منصب با دست چپ اشاره به سمت چپ صورتش كرد. مجيد
خيلى دلش مىخواست جاى زخم كهنه را روى صورت او ببيند. غول آهسته گفت:
- “عجله نكن دوست عزيز! به زودى مىبينى!”
-.... بعد با ته قمه زد به گيجگاهم. حسابى گيج شدم. همه چيز
به نظرم توى بخار شناور بود. زن با عجله دست بچهاش را گرفت. دَم درِ اتاق خواستم
نگذارم فرار بكند. اما او قمه را برد بالا. حتم داشتم اگر كنار نروم، قمه را تا
دستهاش توى سينهام فرو خواهد كرد. اين بود كه كشيدم كنار. زن دست بچهاش را كه
تازه به مدرسه مىرفت، گرفت و در رفت و براى هميشه در دل شب ناپديد شد.
- “قربان! ببخشيد. بعد چه به سر آن زن آمد؟ يعنى كجا رفت؟”
صاحب منصب آهى كشيد و با كرختى برخاست.
- “نمىدانم - يعنى نرفتم دنبالش!”
افسر ديگر كه او هم پالتوى ضخيم زيتونى رنگ تنش بود و از
نيم رخ نصف سبيل زردش معلوم بود، پرسيد:
- “شوهرش چى شد؟”
- “نمىدانم. به گمانم يه گوشه تلف شد. درست مثل يه سگ
بىصاحاب!”
صاحب منصب ادامه داد: “كسب و كار را ول كردم. رفتم توى نظام
مىدانيد به انتقام آن زن لجباز چقدر از سر زنها چادر كشيدم پايين!؟ توى مسجد گوهر
شاد خودم تنهايى يازده زن را با گلوله زدم. همه عمرم دارم او را مىكشم. اما او
همچنان زنده است. من كه سبيل فلك را دود مىدهم، زورم به يك زن دهاتى نرسيد. مسخره
است، نه! شبها كابوس مىبينم. انبوه زنهاى سياه پوش با يكدست جاى زخم گلوله را
فشار مىدهند و با دست ديگر قمه برداشتهاند و به طرف من حمله مىكنند. همه آن
زنهاى قمه به دست خاور هستند. چند بار به بهانه مريضى استعفا نوشتم اما دستگاه كجا
قصابى مثل من گير مىآورد. آنها مىدانند كه من مثل آب خوردن آدم مىكشم. حالا هم
توى اين زمستان ما را آوردند اينجا. مىخواهند توى اين سرما و وسط كوه و بيابان
نسل كردها را از روى زمين بردارم. ولى خستهام. سالهاست درست و حسابى نخوابيدهام.
برويم رفقا. بايد هنگ را كوچ بدهيم از اين جهنم درّه....
همان لحظه صداى گلولهاى در كوهستان برف پوش طنين انداخت و
در همه درّها تكرار شد. جناب يداله خان صاحب منصب نظامى فرمانده بىرحم قشون و
رئيس هنگى كه براى سركوب و اعدام به آن منطقه اعزام شده بود، از پشت هدف گلوله
قرار گرفت.
دهان مجيد از شدت تعجب باز مانده بود. غول كاغذى گفت:
- “او به خاطر آزار و اذيت و كشتار زنها توسط يكى از پسران
داغديده با شليك يك گلوله برنو از پاى در آمد!
مجيد از دريچه سنگ ديد كه دو افسر، مافوق خود را كه داشت
تلو تلو مىخورد، به حالت نيم خيز و وحشت زده نگاه مىكردند. يداله خان چند قدم از
آتش بىرمق دور شد. آن وقت برگشت و بالاى سنگرى را كه غول كاغذى و مجيد داخل آن
بودند، نگاه كرد. انگار مىخواست بداند چه كسى جرأت كرده و او را هدف قرار داده
است. مجيد قيافه پير و مچاله شده از درد همان جوانى را كه ظهر يك روز تابستان در
حياط خانه عنايت ديده بود، يادش آمد. جاى زخم روى گونه چپ او كاملاً ديده مىشد.
ناگهان يداله خان با همه هيكل روى برف سقوط كرد و باريكه كوتاه خون توى برف فرو
ريخت. سر و صداى كسانى كه اين طرف آن طرف مىدويدند با صداهاى فحش و فرياد در هم
آميخته بود. غول كاغذى گفت: “ميدانى اسم كسى كه به جناب يداله خان شليك كرد، چه
بود؟!”
مجيد حيرت زده چشم به دهان كاغذى غول دوخت.
- “اسمش هدايت بود!”
مجيد ناباورانه پرسيد: “هدايت خاله خاور!؟”
غول سرش را خم كرد تا از در سنگر بيرون برود. در همان حال
انگار كه با خود حرف مىزند، گفت:
- “چه فرقى مىكند؟ بيشتر مادران اين سرزمين خاله خاور و
پسران آنها هم هدايت هستند!”
مجيد در پى غول از سنگر بيرون آمد: نور خورشيد قبل از ظهر
بىهيچ گرمايى بر جنازه فرمانده هنگ تابيده بود و بالاى تپّهها سربازان تفنگ در
دست با فريادهاى افسران خود به اين سو و آن سو مىدويدند.