0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
سه شنبه 11 اسفند 1388  6:50 AM

 قسمت دوم و سوم

قسمت دوم

صداى خش خش مى‏آمد. به نظرش ايستاده بود مقابل كوهى از كاغذهاى كاهى مچاله شده. آفتاب از پشت سرش مى‏تابيد و سايه درازش رفته بود روى تل كاغذها و از كمر به بالا با چين و شكن بسيارى بر تپه كاغذى شكسته بود. يادش آمد همه آن كاغذها را خودش ورق ورق مچاله كرده و دور انداخته است. از اينكه چند سال گذشته بود و نتوانسته بود داستان خاله خاور و پسرش هدايت را بنويسد، بغض گلويش را فشار مى‏داد.

- “بايد بنويسم!”

همان لحظه باد ملايمى وزيد و خش خش كاغذهاى مچاله زياد شد. آن وقت آقاى نجفى پيدايش شد. معلوم نشد چه جورى به آنجا آمده است. موهاى سر و ريش انبوهش سفيد بود. با خودش گفت كه پانصد سال را شيرين دارد. آقاى نجفى گفت:

- “رفته بودم دنبال هدايت!”

نشست روى پيت حلبى و آه كشيد. به نظر خيلى خسته مى‏آمد.

- “خسته‏ام مجيد جان. رفتم سرى به همه آدمهاى داستانهايم زدم. ميدونى؟ دلم برايشان تنگ شده بود. درسته چيزى نمونده براى هميشه بروم پيش آنها اما خب! قبل از رفتن بايد مى‏رفتم و مى‏ديدمشون. سالها طول كشيد ولى به زحمتش مى‏ارزيد!

سايه آقاى نجفى تكيه داده بود به يك چوبدستى. هدايت جوانكى بود سيه چرده با موهاى سياه برّاق. شلوار سربازى پايش بود و پيراهن آستين كوتاه سفيد به تن داشت.

- “مى‏بينى مجيد؟ اين هدايته. بعدها به روزگارى ديگر برادرى خواهد داشت به اسم يوسف كوتوله. هر دو عاشق دخترى به نام “زرى” خواهند شد. زرى دختر اوس احمد بنّاس. توى يه دعواى دسته جمعى با سنگ مى‏زنن به سر هدايت و ديوونه مى‏شه هدايت. دست بر قضا زرى هم هدايت رو مى‏خواس. اوس احمد همه زندگى‏اش رو مى‏ريزه پشت كاميون و ميره تهران. بعد به روزگارى ديگر در داستان كوچه باغيها(1) هر دو برادر توى بمباران هوايى كشته مى‏شوند! پيرمرد پانصد ساله نفسى تازه كرد و گفت:

- “اما اين هدايت، هدايت خاله خاوره. آوردمش اينجا. هر سوالى دارى از او بپرس.”

مجيد خيس عرق شده بود. آفتاب بالاتر آمده بود و سايه‏اش كوتاه‏تر شده بود. حس مى‏كرد سوال‏هاى زيادى دارد. دلش مى‏خواست ساعتها بنشيند و با هدايت گپ بزند. اين را پيرمرد پانصد ساله حدس زد.

- “وقت رفتنه داداش! بايد برگردم به اوراپوس(2). شايد آنجا عاليجناب هرانيوس باشم. شايدم پدربزرگ. همسايه ديوار به ديوار شيخ اجل سعدى شيرازى. قاه قاه خنديد. صدايش در كوه و دشت پيچيد. انگار تبديل شده بود به صدايى كه با خنده مى‏گفت:

- “خيال نكن اين همه كاغذ را بى‏خود سياه كردى!”

صدا طنين دار بود. طنين صدا مى‏رفت تا مرزهاى بيكران و انگار تمامى نداشت. هدايت چمباتمه زده بود روى زمين خاكى و با تكه چوبى نقش‏هاى عجيب و غريب روى خاك مى‏كشيد. باد نسبتاً تندى وزيد. كوه كاغذى به حركت درآمد. صداى خش خش بلند و بلندتر شد. آفتاب درست به وسط آسمان رسيده بود و هوا گرم بود. نه او و نه هدايت هيچكدام سايه‏اى نداشتند. كوه كاغذى در هم فشرده شد و هدايت با كفش‏هاى كتانى شروع كرد به دويدن.

- “نه! نرو ما بايد حرف بزنيم!”

فريادش او را از خواب بيدار كرد. خيس عرق بود. نور قرمز رنگ چراغ خواب غليظتر به نظر مى‏آمد. در جايش نشست و وقتى صداى خش خش كاغذ شنيد، همه چيز يادش آمد. صدا از داخل سطل كنار ميز مى‏آمد. چشمهايش را ماليد و نفس‏اش بند آمد. كاغذهاى مچاله شده زير نور سرخ رنگ ورم مى‏كردند و به هم مى‏پيوستند.

- “خدايا! چى دارم مى‏بينم؟!”

خواست برخيزد و از اتاق فرار كند اما مثل آن بود كه به تشك چسبيده است.

- “مامان!”

مادرش توى هال خوابيده بود و خرخر خفيف‏اش به گوش مى‏رسيد. صدا از گلويش خارج نشد. چند لحظه طول نكشيد تا آدمكى كنار ميزش سر پا ايستاد در حاليكه پاهايش هنوز داخل سطل بود.

- “سلام عرض كردم!

صدايش كمى به خش خش كاغذ مى‏مانست. خشك و بيش از حد رسمى بود.

- “تو كى هستى!؟”

- “من غول كاغذى هستم سرورم!”

- “غول كاغذى!؟”

- “بله سرورم!”

- “اينجا. چيكار مى‏كنى. من... يعنى چه جورى... آخه!”

غول كاغذى از داخل سطل بيرون آمد و رفت نشست پشت ميز، نيمه رو به چراغ خواب، قرمز كمرنگ بود و چين و شكن كاغذى معلوم بود اما نيمه ديگرش تاريك بود و چيزى قابل تشخيص نبود.

- “راستش مرا جناب نجفى فرستاد خدمت شما. گفت كه هفته‏هاس مى‏خواهيد داستانى بنويسيد. زبان مجيد كاملاً بند آمده بود. حس مى‏كرد به اندازه خروارها سنگ وزن دارد و قادر به حركت نيست. نمى‏دانست خواب است يا بيدار. غول كاغذى سر برگرداند و به شب آن سوى پنجره خيره شد.

- “بايد راه بيفتيم سرورم!”

- “كجا؟!”

صدا انگار از گلوى او برنخاست.

- “خيلى جاها بايد برويم. مگه نمى‏خواهيد داستان بنويسيد؟! غول روى داستان مكث كرد. مجيد نفهميد به قصد احترام داستان را جور خاصى گفت يا مى‏خواست او را مسخره كند. با خودش گفت:

- “بايد ترس را كنار بذارم! مگه توى كلاس داستان نويسى ياد نگرفتيم كه بايد نگاه كنيم؟ خوب نگاه بكنيم و خوب هم به خاطر بسپاريم. بايد هر چه مى‏بينم در يادم بماند. آره! سر فرصت مى‏نشينم و داستان خاله خاور و پسرش هدايت را مى‏نويسم و خلاص! با كرختى برخاست و رفت توى پستو تا لباس بپوشد. غول كاغذى بى‏صبرانه در انتظار او بود.

 

قسمت سوم

از روى پيراهن آستين كوتاه نخى بادگير سرمه‏اى‏اش را پوشيده بود. باد شبانه مى‏خورد به صورتش و غول كاغذى هر چند خش خش خفيفى داشت اما نرم راه مى‏رفت و حرف كه مى‏زد با چشمهاى اندك سرخ خود روبرو را نگاه مى‏كرد.

- “از كجا شروع كنيم سرورم!؟”

داشتند به سوى جنوب شهر مى‏رفتند و از كنار باغستانهاى قديمى رد مى‏شدند.

- “چى را از كجا شروع كنيم؟!”

- سرورم! مگر شما نمى‏خواهيد داستان بنويسيد؟ داستان خاله خاور و پسرش هدايت را!؟

- “چرا؟!”

- “خب! شما بايد فضاى داستان را بشناسيد. آدمها و سرگذشت آنها را. مثلاً دوست داريد، پدر هدايت را بشناسيد؟”

- “پدر هدايت؟!”

- “بله. عنايت را. چون اگه خاله خاور روز و شب داره دود تون حمام را نفس مى‏كشه توى آن اتاقك چهار وجبى اگه هدايت رفت سربازى به كردستان و آن ماجرا برايش پيش آمد....

مجيد همانطور كه از نور زرد رنگ تير چوبى برق مى‏گذشتند، پرسيد:

- “ها! هدايت چه بلايى سرش اومده؟!”

غول قاه قاه خنديد.

- “خيلى عجله نكنيد سرورم! يكى يكى، سراغ هدايت هم مى‏رويم. آن وقت دستش را پيش آورد.”

- “سرورم! دست مرا بگيريد.”

مجيد با كمى ترديد دست غول را گرفت. انگار كه دستش را توى ورق كاغذ روزنامه‏اى مچاله و ولرم گذاشت.

- “دوست داريد مرده عنايت را ببينيد يا زنده‏اش را!؟”

مجيد گفت: “مرده‏اش به چه دردم مى‏خوره؟!”

غول گفت: “درسته!”

و ادامه داد:

- “بهتره برويم سراغ چند روز پيش از مرگ او. موافق هستيد!؟”

- “موافقم!”

هنوز لبهاى مجيد كاملاً بسته نشده بود كه احساس كرد از روى زمين كنده شدند. قلبش تند و تند مى‏زد

- “خدايا كمكم كن!”

احساس مى‏كرد از توى نسيم خنك مثل ماهى پيش مى‏لغزند.

غول گاهى نفس‏هاى بلند مى‏كشيد. مجيد با خود فكر مى‏كرد:

- “ديدى چى شد؟! فكر نمى‏كردى يه روز كه نه، يه شب پرواز كنى.”

- “رسيديم سرورم!”

مجيد همانطور كه در شهر بازى سوار چرخ فلك بزرگ مى‏شد و هر بار كه چرخ فلك از آن بالا رو به پايين مى‏چرخيد، دل او آهسته فرو مى‏ريخت، حالا هم با همان احساس در جايى نيمه تاريك فرود آمد. بوى آزار دهنده مثل سوختن پشم و نايلون مى‏آمد. دماغ و سينه‏اش شروع به سوزش كرد.

- “اينجا كجاس!؟

غول كاغذى جلو افتاد و قاه قاه خنديد:

- “قصر آرزوهاى عنايت خان، سرورم!”

وقتى چشمهايش عادت كرد ورودى خرابه‏اى را تشخيص داد. چاره‏اى نداشت. به دنبال غول - حالا غول كاغذى دو برابر او بلندى داشت و لاغرتر به نظر مى‏رسيد - در گوشه‏اى توى يك اتاقك مخروبه، كور سوى فانوسى ديده مى‏شد. مجيد به دنبال غول از چند پله فرو ريخته بالا رفت. بسيار مواظب بود تا زمين نخورد.

- “كى يه.... اين وقت شب!؟”

غول با خش خشى آهسته گفت:”با او حرف بزن، سرورم! مجيد به خود آمد”

- “سلام!”

دستپاچه گفت و مردى خميده پشت را ديد كه نيمه نشسته زير پلاس پاره‏اى مى‏جنبيد. از بوى عرق ترشيده و دود حالش داشت به هم مى‏خورد.

- “تو ديگه كى هستى!؟”

مجيد گفت: “من مجيدم!”

چهره مرد به زحمت در نور كم سو ديده مى‏شد و موهاى انبوه سر و ريش‏اش به هم چسبيده بود.

- “اينجا چى مى‏خواى!؟”

- “من و اين دوستم آمديم حالتو بپرسيم، آخه...!”

- “دوستت؟! كو كجاس!؟”

- “ايشان هستند!”

اشاره به غول كرد. غول كاغذى بى‏حركت خيره به عنايت بود و چيزى نمى‏گفت.

- “لامصب! كو. حالا ديگه ديوونه‏ها هم نصف شب راه افتادند تو كوچه و خيابون!”

مجيد خواست چيزى بگويد كه غول گفت:

- “سرورم! او مرا نمى‏بيند!”

مجيد از تصور اينكه عنايت او را تنها مى‏ديد، ترسيد.

- “ببين آقا عنايت! من تو محله‏اى زندگى مى‏كنم كه خاله خاور زن تو هم اونجا زندگى مى‏كنه. پسرت هدايت رفته سربازى و سالهاست كه برنگشته. مى‏خواهم بدانم چه بلايى سر تو و هدايت اومده. چى شده خاله خاور به خاك سياه نشسته!؟ عنايت مثل جانورى هراسان با چشمهاى غير قابل تشخيص رو به او زل زده بود. چند دقيقه گذشت. آن وقت ناگهان صداى مويه مرد همه اتاقك را پر كرد.

- “بيچاره خاور - طفلك هدايت!”

مجيد گذاشت تا مرد ژوليده‏اى كه زانوهايش را بغل كرده بود، يك دل سير گريه كند. وقتى كمى آرام شد، دماغش را بالا كشيد و با كلماتى كه خسته به نظر مى‏رسيد، گفت:

- “از كجا بگم جوان؟! هم زندگى خودم را تباه كردم، هم ظلم به زن و بچه‏ام كردم!”

مجيد دم در، حلبى وارونه‏اى را ديد. رفت نشست روى آن.

- “جوان بودم. خوش هيكل بودم. مى‏رفتم روستاهاى اطراف پارچه و ظروف سبك مسى مى‏بردم دهات اطراف و مى‏فروختم. تا اينكه.. مجيد بى‏صبرانه چشم به سياهى و دهان ناپيداى مرد دوخته بود.

- “تا اينكه يه روز دم در يكى از خانه‏هاى ده چشمم افتاد به او.

مجيد بى‏اختيار پرسيد: “به كى؟!”

غول كاغذى درست مثل مجسمه‏ها سرپا بود. نه چيزى مى‏گفت و نه حركتى مى‏كرد.

- “به خاور ديگه. غم عالم توى چشمهاى سياهش بود. باورت مى‏شه جوان؟ بند دلم پاره شد. بيچاره شدم من. هر جا كه مى‏رفتم يك جفت چشم سياه و غمگين دوخته شده بود به من. آن قدر پارچه آوردم و برايشان كله قند و چايى بردم تا دده‏اش(3) را راضى كردم خاور را به زنى بدهد به من - هاى روزگار! ميدونى جوان؟ دو سال اول زندگى خوبى داشتيم. بگذريم از اينكه خاور هميشه نگاه مى‏كرد به جايى كه نمى‏دانستم كجاست دو تا اتاق اجاره كردم. هى كار مى‏كردم و مى‏خواستم يك خانه نقلى بخرم. همان وقتها بود كه هدايت به دنيا آمد اما...!

مجيد دل توى دلش نبود. نمى‏خواست هيچ حدسى بزند. شعله كبريتى براى چند لحظه صورت تكيده مرد را روشن كرد. چشمهاى سياه و نوك دماغش در ميان موهاى چرك و به هم چسبيده پيدا شد و نوك سيگارى آتش گرفت:

- “شريك نامرد!”

غول كاغذى سرش را تكان داد و رفت كنار پنجره ايستاد. بيشتر شيشه‏هاى پنجره شكسته بود. خيره شد به محوطه خرابه و تل خاكى كه از وسط خرابه مثل تپه‏اى كوچك بالا آمده بود.

- “مى‏خواستم به زودى خونه بخرم. مى‏خواستم همه چيز داشته باشم. خونه، يه باغ كوچيك، يه كارگاه. آن وقت با يكى شريك شدم. جوان شهرى بود و خيلى زبان باز بود. خاور مى‏گفت كه نياورمش خانه. اما من گوشم بدهكار نبود. يواش يواش عرق خورم كرد. بعدش هم دود و خلاصه هم چيزم را از من گرفت. زن و بچه و همه چيزم را... بيچاره خاور، زندگى‏اش را به باد دادم!

مجيد صداى مرد را كه به ناله حيوانى زخمى شبيه بود مى‏شنيد و پلك نمى‏زد. حس مى‏كرد نفس‏اش بالا نمى‏آيد. نمى‏دانست چه بايد بكند. غول كاغذى كه چشمهايش سرخ‏تر مى‏نمود، پيش آمد و گفت:

- “سرورم! او خيلى وقت پيش مرده. همين جا توى اين خرابه مرد.

مجيد از جا جست. ولى...! ولى او داشت حرف مى‏زد. غول سر خم كرد و از درِ اتاق بيرون رفت.

- “گفتم كه سرورم! گفتم كه مى‏آورم شما را به زمان چند روز قبل از مرگ او.”

مجيد داد زد: “اين قدر سرورم - سرورم نگو. من سرور كسى نيستم... من!

آن وقت دم پله‏هاى فرو ريخته چمباتمه زد و در حاليكه پشت به ديوار مى‏داد، گفت:

- “ميدانى دوست عزيز! نوشتن داستان خيلى خوبه. اما به جاى همه آدمهاى قصه بايد غصه بخورى... مثلاً همين خاله خاور... همين عنايت بدبخت، همين....! بغض راه گلويش را بست و شب در آن سوى پرده اشك لرزيد.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها