0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

راز گمشده خاور
دوشنبه 10 اسفند 1388  6:47 AM

http://salam1389.persiangig.com/book-big-050924081109-raze-khavar-b.jpg

راز گمشده ي خاور

عبدالمجيد نجفي

قسمت اول

نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب مى‏داد و مى‏آمد داخل اتاق. “مجيد” نشسته بود پشت ميز چوبى تازه‏اش و داستان مى‏نوشت:

- “خاله خاور توى اتاقك خود نشسته بود و با چشمهاى گود افتاده شهر را نگاه مى‏كرد. تكّه‏اى رنگين كمان افتاده بود گوشه آسمان. هدايت پسرِ خاله خاور سالها دير كرده بود امّا خاله به همه مى‏گفت كه هدايت او خواهد آمد و او را از آن اتاقك لعنتى به خانه تر و تميزى خواهد برد - هدايت كه بياد برايش زن مى‏گيرم عين پنجه آفتاب - خاله اين جورى مى‏گفت و صدايش را مى‏آورد پايين - اگر غول شاخدار بذاره -

اتاق خاله خاور ابتداى كوچه پشت حمام بود. دود و بوى تون حمام يكراست قيقاج مى‏خورد و مى‏پيچيد توى اتاقك خاله. سرازيرى كوچه را پس از گذشتن از چند پيچ پايين كه مى‏رفتى مى‏رسيدى به دالان شير فروش‏ها. دالانى تاريك و طولانى. بوى گاو و پهن مى‏آمد از دالان. كسانى كه دل‏شان شير گاو تازه مى‏خواست، بايد دبّه به دست مى‏رفتند به خانه شيرفروش‏ها. “مجيد” از نوشتن باز ايستاد. رفت از يخچال سيب زردى برداشت و گاز زد.

- غول شاخدار!

آمد پشت ميز نشست. ميزى كه هديه آخر سال تحصيلى پدرش بود:

- “هدايت وقتى مى‏رفت سربازى، خاله يك چشمش خون بود و يك چشمش آب.”

مجيد نگاهش را دوخت به بنفشه‏هاى باغچه و يادش آمد مادربزرگ - “آبايى” - به خاطر خاله خاور اشك ريخته بود:

- شوهرش يه لات تمام عيار بود. آخرش هم معتاد شد و افتاد زندان. اگر كس و كار داشت كفالت درست مى‏كردند واسه هدايت اما....

بغض امان نداد. سيب زرد ناتمام مانده بود توى بشقاب، همه چيز آن سوى پرده اشك لرزيد. بنفشه‏ها، حوض آب، درخت آلبالو، دوچرخه و همه چيز. مادر رفته بود با “ملوك” خانم همسايه براى خريد. پدر توى شركت داروسازى شيفت شب بود. مجيد تكيه داد به پشتى صندلى و با خود گفت:

- بايد بهترين داستان را درباره خاله خاور بنويسم! برخاست و در طول اتاق شروع كرد به قدم زدن. آقاى نجفى در ذهن او گفت: هر پشتك وارويى كه مى‏خواهين توى داستان بزنين اما بايد جورى اين كار رو بكنين كه خواننده باورش بشه. توى داستان شما مردى مى‏تونه پرواز كنه ولى فضاى داستان جورى بايد طراحى بشه كه خواننده قبول كنه در آن شرايط خاص مرد داستان شما قادر به پرواز بوده...!

“آبايى” سرك كشيد توى ذهنش و حرف آقاى نجفى را قطع كرد - “همه گفتند كار، كار از ما بهترونه. رخشنده بند انداز مى‏گفت كه طرفهاى كردستان يك جن آبى هس. مى‏گفت كه هدايت خاله خاور را جن آبى با خودش برده! آقاى مرادى پدر مجيد كتاب “جهان افسانه” را بست و چنگال را زد به ريف هندوانه.

- “اين حرفا كدومه ننه؟ توى مانور كشته شده هدايت شايد هم بعضى از اين گروهك‏ها دزديدن‏اش از سر نگهبانى و فروختندش به عراقى‏ها! ماهها و سالها گذشت. خبرى از هدايت نشد. خاله خاور ديوانه شد به خاطر تنها پسرش، هدايت. مجيد باز هم صورتش داغ شد و آقاى نجفى آهى كشيد و گفت:

- “مى‏بينى آقا مجيد؟! ناپديد شدن هدايت خاله خاور سوژه جالبى يه پسر يه زن پا به سن گذاشته تنها، رفته سربازى و برنگشته! مادر از غم دورى و شدت تنهايى ديوانه شده. اين وسط حرفهاى زنهاى محلّه جالب تره. مثلاً همان رخشنده كه ميگه طرفهاى كردستان يه جن آبى هس. اين، كار رو داستانى‏تر مى‏كنه. چند احتمال هس. اول اينكه هدايت قيد همه چيز را زده و فرار كرده به عراق يا به تركيه. دوم اينكه اشتباهى توى مانور كشته شده. سوم اينكه با يك دختر كُرد ازدواج كرده و براى هميشه رفته پيش آنها. چهارم آنكه هدايت توى كوه و بيابون نصف شب نگهبانى مى‏داده. شبحى چيزى ديده و از ترس سكته كرده. پنجم آنكه جن آبى از او خوشش آمده و با خودش اونو برده به شهر خودشان. از كجا معلوم؟ شايد دخترش را هم داده به او. حالا دل هدايت مى‏سوزه واسه مادرش اما كسى كه به شهر جن‏هاى آبى ميره شايد ديگه نمى‏تونه برگرده به اين دنيا.

مجيد نگاه كرد به نور سرخ خورشيد كه افتاده بود نوك شاخه‏هاى درخت آلبالو. برگشت و سيب نيم خورده را برداشت و به دندان كشيد. ورق‏هاى كاهى كاغذ روى ميز بود. هفته‏ها بود كه خاله خاور و داستان پسرش بد جورى ذهنش را مشغول كرده بود.

- “بايد بنويسم!”

آقاى نجفى گفته بود كه وقتى موضوعى همه هوش و حواس شما را لبريز كرد، هيچ راهى نداريد جز اينكه يك خودكار خوب و بسته‏اى كاغذ برداريد و برويد به غار تنهايى‏تان. غول شاخدار، جن آبى و احتمالاتى كه آقاى نجفى بعد از كلاس با او در ميان گذاشته بود، همه فكرش را به خود مشغول كرده بود. صداى باز شدن در او را به خود آورد. مادر با زنبيلى پر از نان سنگك و سبزى خوردن وارد شد.

- “خسته نباشى آميرزا!”

مادر با لبخند گفت و چادرش را انداخت روى طناب رخت. نوشته‏هايش را جمع و جور كرد و گذاشت لاى پوشه. همان لحظه چشمش افتاد به سطل كنار ميز كه پر از ورق كاغذهاى مچاله شده بود.

ادامه دارد....


تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها