0

بچه هاي محله

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:بچه هاي محله
شنبه 8 اسفند 1388  6:12 AM

 قسمت ششم و هفتم

قسمت ششم: سرود خياباني

يكي از روزهاي سال61 خبر زود توي محله پيچيد:

«قرار است از اين هفته هر سه شنبه شب در خيابان شهيد مسلم خاني دعاي توسل برگزار شود.»

همه منتظر سه شنبه بوديم. بزرگترها به فكر موكت، پرده، بلندگو، پذيرايي و... بودند، چند نفري هم كه خوش خط بودند ديوارهاي اتابك را با رنگ هايي كه به چشم مي آمد پر كرده بودند از خبر دعاي توسل.

ما هم داشتيم يك سرود حفظ مي كرديم براي آغاز مراسم:

- بچه ها وقت زيادي نداريم. سه شنبه داره مي رسه. اين شعر رو بايد سه شنبه شب از حفظ بخونيد.

در خانه دوستمان مهدي پوراسد كه هيئت برگزار مي شد، چند بار سرودمان را تمرين كرديم:

«هرگز نبايد تن به ذلت داد

هرگز نبايد ره به دشمن داد

بايد براي حفظ دين كوشيد

آيين انسان ساز اسلام اينچنين درسي به عالم داد...»

¤ ¤ ¤

سه شنبه رسيد. خيابانمان آماده مراسم اولين دعاي توسل بود. هر دو سر خيابان را بسته بودند. جلوي خانه پورپيرعلي و گوران زيراندازها را انداخته بودند.

پرده اي بخش مردانه و زنانه را جدا كرده بود. ما زودتر آمده بوديم براي كمك. همه كارهاي اوليه انجام شد و نوبت رسيد به راه اندازي بلندگو.

برق كاري كه داشت سيم ها را وصل مي كرد مرا ديد و گفت: «بيا ميكروفون را بگير و حرف بزن.» من اولش ترسيدم ولي بعد به خودم جرأت دادم و ميكروفون را محكم گرفتم و با صداي بلند گفتم: «الو... يك، دو، سه، چار... آزمايش مي كنيم...»

آن قدر بلند و تند گفتم كه ميكروفون را از دستم گرفتند و گفتند: «بسه ديگه!»

¤¤¤

شب خيابانمان پر از مهمان بود. قرآن، سرود و مراسم باصفاي دعاي توسل هفته هاي زيادي برگزار شد.

سال هاي بعد من به ياد آن سه شنبه هاي قشنگ سرودم:

«... هر سه شنبه شب توسل بود و اشك

گوشه ي چشم محل، گل بود و اشك...»

 

قسمت هفتم: آقاي احساني

خيلي دلم مي خواست بچه هاي كلاس قرآن به خانه ي ما بيايند. لبخند قشنگ آقاي احساني و حرف دلنشين او به همه آرامش مي داد. دلم مي خواست بچه ها بيايند و عطر قرائت قرآن فضاي خانه مان را خوش بو كند.

نمي دانستم با چه بهانه اي بچه هاي قرآني مكتب الرضا عليه السلام را به خانه مان دعوت كنيم.

چند بار ديده بودم كه وقتي يكي از بچه هاي كلاس مريض مي شوند، آقاي احساني و بچه ها به عيادتش مي روند و جلسه ي قرآن را در منزل شان برگزار مي كنند.

يك دفعه فكري به خاطرم رسيد. فكرم را با دوست صميمي ام احمدپور پيرعلي در ميان گذاشتم.

احمد هم از فكر من خوشش آمد. نقشه مان گرفت. من خودم را به مريضي زدم و به كلاس نرفتم.

احمد هم به مسجد رفت و به آقاي احساني خبر داد مهدي پوراسد به خاطر بيماري امروز نتوانسته به كلاس بيايد.

در خانه نشسته بودم كه صداي زنگ بلند شد. رفتم ديدم آقاي احساني و بچه هاي قرآني آمده اند.

با نقشه ي قبلي دوربين عكاسي ام را به احمد دادم و از او خواستم يك عكس يادگاري بگيرد.

بعدها آقاي احساني و بچه ها فهميدند كه من كلك زده بودم اما چون مي دانستند كه من به خاطر علاقه ام به كلاس قرآن اين كار را كرده ام چيزي نگفتند. اين عكس كم رنگ براي من خاطره ي زيباي آن روز را پررنگ مي كند.

خدا روح آقاي احساني را شاد كند كه از جبهه تا بهشت خدا پرواز كرد.

عكس و خاطره از: مهدي پوراسد(موجود نيست!)

ادامه دارد...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها