بچه هاي محله
چهارشنبه 5 اسفند 1388 1:42 AM
بچه هاي محله
محمد
عزيزي(نسيم)
قسمت اول: خيابان شاكري
يكي بود يكي نبود . من بودم و خانواده ام كه اوايل دهه ي 50
از روستاي مياندره (حوالي بويين زهرا) آمديم به تهران .
خانه ي ما براي پدر بزرگ بود ، خانه اي با چهار پنج تا اتاق
و دو زيرزمين .
توي حياط پر بود از درخت هاي بِه ، انگور و ...
يك حوض و يك آب انبار هم توي حياط بود .
به غير از ما چند مستاجر هم توي آن خانه بودند . يادم مي
آيد كه بچه ي يكي از مستاجرهايمان كه اسمش هاشم بود با خواهر و برادرهايش مرا
انداختند توي طشت و آب سرد را ريختند روي سر و لباسم !
خانه ي ما مغازه اي هم داشت . پير مردي كه ما «با با» صدايش
مي كرديم مغازه را اجاره كرده بود و توي آن خوراكي هاي بچه گانه مي فروخت .
«با با» يك ظرف بزرگ استوانه اي شكل آلمينيومي داشت كه مي
داد به دست من و داداشهايم تا پر از آبش كنيم .
وقتي ظرف را پر مي كرديم و به زور مي برديم مغازه ، يك
آدامس ويا شكلات را به همراه لبخند بابا هديه مي گرفتيم .
نام خيابان ما شاكري بود ، يك خيابان به عرض 10متر و طول
حدودا 150 متر .
اين خيابان در جنوب شرق تهران در منطقه ي 15 زير خيابان
خاوران و نزديكي هاي اتابك و نفيس قرار داشت .
از سمت غرب سر خيابانمان يك قنادي بود به اسم « مينا گل» و
آن سر ديگر هم يك بقالي بود .
وجود يك نانوايي لواشي و چندين بقالي و كارگاه هاي نجاري ،
مبل سازي و ... خيابان پرجنب و جوشي را درست كرده بود .
اگر به اين ها حضور تعيين كننده ي 40 ، 50 كودك و نوجوان را
اضافه كنيم تازه مي توانيم تصويري از محله مان نشان دهيم .
بچه هاي غرب محله با بچه هاي شرقي هميشه رقابت داشتند .
خانه ي ما تقريبا وسط بود ولي بيشتر به قسمت غربي خيابان مي
خورد .
احمد ، محسن ، علي ، جعفر ، حميد ، حسن ، جمشيد ، رضا ، عباس
و ... بچه هاي محله ي ما بودند . از نظر سن ما سه دسته بوديم بزرگترها ، جوانان و
نوجوانان .
كودكان هم به نوعي وصل مي شدند به نوجوانان .
در يكي از روزها خبر رسيد كه مي خواهيم براي محله مان تيم
درست كنيم ؛ تيم فوتبال نوجوانان خيابان شاكري .
قسمت دوم: بازيكنان پر جنب و جوش!
بچه هاي پرجنب و جوش خيابان شاكري تصميم گرفتند يك تيم
فوتبال درست كنند .
يكي از دلايل تشكيل تيم براي محله مان اين بود كه در هر
كوچه و خياباني پا مي گذاشتيم مي ديديم روي ديوار نوشته اند تيم محله ي ما آماده ي
مسابقه است .
اين براي محله ي ما كه پر بود از بازيكنان تكنيكي و زبر و
زرنگ افت داشت كه تيمي نداشته باشيم .
بالاخره تصميم گرفته شد . پول هاي تو جيبي جمع شد و لباس
هاي آستين بلند آبي ما باعث شد كه ما نام تيممان را استقلال بگذاريم با اين كه
خيلي از بچه هاي تيممان پرسپوليسي بودند !
اواخر دهه ي 50 بود كه تيم ما راه افتاد .
نمي دانيد پوشيدن لباس تيم محله و رفتن به مدرسه چه كيفي
داشت . همكلاسي ها با كنجكاوي نگاهت مي كردند و زنگ ورزش با روحيه اي كه داشتي به
راحتي در تيم كلاس انتخاب مي شدي .
ما هرهفته هيئت داشتيم . توي هيئت قرآن مي خوانديم و مسئول
تيم مان كه آقاي جعفر طاهري بود برايمان صحبت مي كردند .
بعد ها اين جلسات با حضور معلم هاي قرآني عطر و بوي تازه اي
به خود گرفت . جلسات ما همراه بود با روزهاي انقلاب ؛ روزهاي الله اكبر و شعار هاي
پرشور .
جمعه ها مي رفتيم به زمين هاي خاكي چارباغ كه پشت پارك مسگر
آباد بود ، با تيم هاي محله هاي ديگر مسابقه مي داديم .
يكي از كار هاي جالب ما اين بود كه با يك بازي با تيم مقابل
تكليف قهرمان مشخص مي شد و جام مسابقه تقديم تيم برنده مي شد!
هر شب جمعه كه هيئت
داشتيم
بذر خوبي توي دل مي كاشتيم
عطر قرآن توي هيئت پخش بود
چاي آن شيرين و لذت بخش بود
جمعه ها با شوق بازي توي تيم
صبح زود از خواب برمي خاستيم
دست مي برديم سوي بند كفش
ميخ بيرون مي زد از لبخند كفش
ميخ در پا، گرم بازي مي شديم
توي گرما، گرم بازي مي شديم
زير نيش نيزه هاي آفتاب
از سرو روي همه مي ريخت آب
توپ بود و عرصه ميدان جنگ
شوت بود و عطر گل هاي قشنگ
داور بازي به سوتش مي دميد
نيمه اول به پايان مي رسيد...