پدر جان تنها دلخوشيام زيارت مزارت در عصر پنجشنبهها است
جمعه 11 دی 1388 10:51 PM
دختر شهيد شمس در نخستين يادواره شهداي شركت واحد درد و دلهاي خود را با
پدرش اينگونه بيان كرد: سلام بر آشناياني كه هنوز هم براي خيلي از ما هم
غريبند، سلام بر آنان كه فصل پرواز را غنيمت شمردند، تا بالاتر از عشق پر
كشيدند و قصه تلخ زمينگير شدنها را از آبي آسمان به نظاره نشستند و سلام
بر تو اي پدرم، واژهايي گرم و دوستداشتني كه تكرار آن قلب خسته مرا تسلي
ميبخشد.
وقتي در سجاده مادر نشسته و با تسبيه دانه درشت اشك ذكر پدر پدر را
تكرار ميكنم، ناگهان گرمي دستهاي مهربان تكيهگاه دلتنگيهايم ميشود و
آتشفشان بغض فرو خوردهام در سينه آرامش ميگيرد.
كودكي من در انتظار پدري گذشت كه روزي تفنگ بر دوش عقيدهاش گرفت،
با غريبي همسفر شد و به مهماني خدا رسيد و من در تمام اين سالها هر روز
بارها و بارها كوچههاي غربت و تنهاييم را به دنبال پدر گشتم.
چشم به در و گوش به زنگ خانه دوختم و باور داشتم كه هر سفركردهاي روزي باز خواهد گشت.
تمام لالاييهاي كودكي من با اشكهايم براي تو خاتمه يافت، تمام
قصههاي كودكي من قصه لاله و كبوتر، قصه خاكريز و سنگر و قصه سرخ تا خدا
رفتن بود.
دفتر نقاشيام پر بود از تفنگ، پوتين، ساك، پلاك و مردي كه به جاي دو
دست با دو بال در آسمان، بالاتر از پولها و خورشيد نقاشيام پرواز ميكرد.
از كودكي در خط مقدم خط خطيهاي دفترم پدر را جستوجو ميكردم. وقتي
دوستم از من خواست دست از انتظار ديدن تو بردارم با او قهر كردم و ديگر
شريك بازيهاي بچهگانه او نشدم.
من بازي سخت انتظار را بهتر از تمام كودكان ياد گرفتم.
اي پدر من در سالهاي بيبرگشت تو بزرگ شدم، قد كشيدم و به مدرسه رفتم
اما در صفحه مدرسه باز هم سخن از بابا بود، چه آب داد و نان داد و من هر
بار بياراده در دفتر مشقم بابا جان داد را مينوشتم.
هر بار كه در دفتر انشايم از زخمهاي تن تو مينويسم تن دفترم زخم بر ميدارد.
پدرجان كاش ميشد، تمام دنيا را از من بگيرند و به جاي آن فقط يك لحظه
بتوانم چشم در چشمان آسماني تو بدوزم يا لااقل تو ميتوانستي يكبار مرا در
دامن بنشاني و دست نوازش بر سرم بكشي و من با نشاطي كودكانه به سويت مي
دويدم و مثل تمام كودكان پول توجيبيام را از تو ميگرفتم.
پدرجان كاش ميشد فقط يك روز تو نانآور خانه ما ميشدي و مادر فقط مادر ميشد.
اي كاش تو در كنار ما بودي، خودت را ميخواهم، قاب عكست بر روي ديوار، نامت بر كوچههاي شهر، هيچ چيز ديگر برايم پدر نميشود.
پدرجان اي كاش از سفري كه رفتي برايم سوغاتي ديگر جز پارههاي پيكرت ميآوردي.
از مادر بگويم، او كه يك تنه كولهبار دلتنگيهاي من را به دوش
ميكشد. اشك از گونههايم بر ميچيند و از من ميخواهد گريه نكنم و
اشكهاي خود را لابه لاي چادر تودار خود پنهان ميكند در حالي كه نميداند
من بارها و بارهاست كه اشكهاي پنهاني او را ديدهام.
پدرجان اي اتفاق سبز زندگيام كه سالها پيش مثل يك روياي شيرين آمدي
و رفتي، اي كه مزارت در قطعه شهدا تنها دلخوشي عصر پنجشنبههاي من است،
تو كه آسمانها را زير بال و پر گرفتي پس چرا به كوچههاي تو در توي دختري
سري نميزني.
چه ميشد اگر ميآمدي و دستهاي كوچك من غبار غربت را از پيراهن خاكي تو ميتكاند.
اگرچه سالهاست پرنده زخمي روحم زير چتر تو و يادگاريهايت و نه در
سايهسار دستهاي مهربانت پناه گرفته است، اگرچه نيستي تا مثل بقيه پدران
دخترت را در آغوش بگيري و من هر روز گرد و غبار قاب عكس تو را پاك ميكنم
و تو را در آغوش ميگيرم.
اگرچه رفتي و سالهاست مادر هنوز در بدرقهات كوچه وداع را آبپاشي
ميكند، اما من چهره زيباي تو را بارها و بارها در سايه روشن منورها در
خواب ديدهام.
در حالي كه نوار سبز يا حسين (ع) بر پيشاني بستهاي و به من لبخند ميزني و ميگويي دختر بابا، چقدر شبيه من شدهاي.
اما خوشحالم از اينكه فرزند تو هستم و تو مرا با صبر در راه آرمان هاي انقلابي در هدف بزرگ خود سهيم كردهاي.
اي پدر شهيدم، اي شقايق سرخ، ريشههاي تو براي هميشه با خاك وطن پيوند
خورده است و ما امروز با هم در باغچه صلح و آرامش و پيشرفت همنوا با هم در
سناي از خودگذشتگيهاي تو و همسفرانت سرود بهار را ميخوانيم.
آفتاب گرم عشق ولايت بر آسمان آبي شهرمان ميتابد و من با مرور دفتر
خاطرات تو عشق و سرسپردگي به ولايت را درس ميگيرم و هر بار كه دلم هواي
تو را ميكند در چشمان آسماني رهبر فرزانهمان محو ميشوم.
چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا 2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا 3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا 4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا
پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com
تالارهای تحت مدیریت :
مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه