0

سی مرغ در پيشگاه سيمرغ

 
omidayandh
omidayandh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 7483
محل سکونت : تهران

پاسخ به:سی مرغ در پيشگاه سيمرغ
چهارشنبه 26 فروردین 1388  8:06 PM

سيمرغ و زال


سام نريمان، امير زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت .

سالها گذشت و خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان .

كسي جرات نمي كرد كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه از خداوند  مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و نبايد دلرا غمگين كني .

 

سام از تختش فرود آمد و بسوي نوزاد رفت . موهاي كودك همانند پيران سفيد بود . كسي تا حالا چنين چيزي نديده و نشنيده بود . پوست تنش سرخ و موهايش همچون برف بود .

وقتي فرزند را اينگونه ديد از جهان نااميد شد و از سرزنش ديگران ترسيد . روي به آسمان كرد و گفت : اي خداي بزرگ من چه گناهي مرتكب شده ام كه بچه اي همچون اهريمن با چشمان سياه و موهاي سفيد داده اي . اگر بزرگان از اين بچه بپرسند چه بگويم . همه بر من خواهند خنديد و با اين ننگ چگونه مي توانم در اين ديار زندگي كنم . اين كلمات را با خشم بر زبان آورد و از آنجا بيرون رفت .

 

 

دستور داد كه كودك را از آن سرزمين دور كنند . كودك را بدامن كوه البرز بردند ، همانجايي كه لانه سيمرغ در آن بود . كودك را آنجا رها كردند و برگشتند .

آن طفل بيچاره كه تفاوت سياه و سفيد را نمي دانست و پدرش او را از مهر محروم كرده بود مورد عنايت و توجه پرودگار قرار گرفت .

كودك شب و روز بدون پناه در آنجا بود و گاهي انگشت دستش را مي مكيد و زماني گريه مي كرد .

و زماني كه جوجه هاي سيمرغ گرسنه شدند ، سيمرغ به پرواز در آمد . كودكي شيرخوار بر زمين ديد كه جامه اي به تن نداشت و گرسنه بود و خاك زمين دايه او بود .

خداوند مهر كودك را بر دل سيمرغ انداخت و سيمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان فرود آمد و او را نزد بچه هايش برد .

زمان زيادي گذشت و آن كودك، جواني برومند شد . كاروانيان گهگاهي جواني سفيد موي بر كوه و كمر مي ديدند . آوازه جوان در همه جهان پراكنده شد و اين خبر به گوش سام نريمان هم رسيد .

 

 

 

خواب ديدن سام

 

شبي سام خواب ديد كه از كشور هند، مردي با اسب تازي آمد و به او مژده داد كه فرزندش زنده است . سام بيدار شد و موبدان را فرا خواند و خوابش را گفت و نظر آنها را خواست : آيا ممكن است كه اين كودك از سرماي زمستان و گرماي تابستان جان سالم بدر برده باشد ؟

موبدان سام را سرزنش كردند و گفتند : اي پهلوان ، تو بر هديه پرودگار ناسپاسي كردي . همه حيوانات چه شير و پلنگ ، چه ماهي دريا ، فرزندانشان را با مهر بزرگ كردند و پروردگار را سپاس گفتند اما تو آن كودك بي گناه را بخاطر موي سپيدش از مهر خودت محروم كردي . بدان كه يزدان نگاهدار او بوده و آن كس كه پروردگار نگاهدارش باشد ، از سرما و گرما در امان خواهد بود . برو به درگاه خدا توبه كن و به جستجوي فرزندت باش .

 

سام تصميم گرفت فردا به سوي كوه البرز برود . آن شب دوباره در خواب ديد كه از كوه هند ، غلامي زيبارو با پرچمي و سپاهي پديدار شد . در دست چپش مردي موبد و درست راستش مردي خردمند بود . يكي از آن دو پيش سام آمد و به سردي با او سخن گفت كه : اي پهلوان ناپاك، آيا از خدا شرم نكردي كه مرغي دايه كودك تو باشد . پس اين پهلواني به چه درد مي خورد . اگر موي آن كودك سپيد بود ، موي تو نيز الان سفيد است و اينها هديه ي خداست . اگر اين كودك نزد تو خوار بود اكنون خداوند حامي او است كه او مهربانتر دايه اي وجود ندارد .

 

سام هراسان از خواب برخاست ، همانند شيري كه در دام گرفتار شود . از آن خواب ترسيد . خردمندان و سران سپاه را نزد خود فرا خواند و سراسيمه بسوي كوه البرز آمد ، تا آنچه را آنجا رها كرده بود ، بجويد .

 

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها