0

داستان

 
matin60
matin60
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : آذر 1388 
تعداد پست ها : 147
محل سکونت : اصفهان

داستان
پنج شنبه 12 آذر 1388  11:02 AM

به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه بر نگذرد

کفش فوتبالی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. خیلی وقت بود که گوشه مغازه کفش فروشی عباس آقا گرد و خاک می‌خوردم. هر روز بچه‌های دبستانی را از کنار پنجره می‌دیدم و غصه می‌خوردم. کفشهایی که بچه‌ها پوشیدند واقعاً قشنگ بودند. الان چند ماه است که من اینجا هستم و هیچ کس سراغی از من نمی‌گیرد. روزی از روزها، امیر علی با پدر و مادرش وارد مغازه شدند، امیر علی از میان تمام کفشها فقط من را انتخاب کرد. پدر و مادر امیر علی در ابتدا مخالفت کردند و گفتند: این کفش‌ها مناسب تو نیستند. اما امیر علی پاشو توی یک کفش کرده بود و می‌گفت: «من فقط همین کفش‌ها را می‌خواهم» بالاخره پدر و مادر او راضی شدند. من خیلی خوشحال شدم امیر علی هر روز با من به مدرسه می‌رفت و با بچه‌ها فوتبال بازی می‌کرد. مدتها گذشت تا اینکه یک روز امیر علی با دوستانش بیرون از خانه فوتبال بازی می‌کردند و متاسفانه این دفعه به تیم مقابل باختند، یکی از بچه‌ها امیر علی را به طرف دروازه هُل داد و گفت: حتماض تقصیر کفش‌های تو بوده که ما باختیم اگر تو درست بازی می‌کردی ما برنده شده بودیم. امیر علی خیلی ناراحت شد با عجله به طرف خانه رفت و در را محکم بست، او کفش‌هایش را در آورد و به داخل اتاق رفت. باران تندی شروع به باریدن کرد و کفش فوتبالی بیچاره خیس خیس شده بود. صبح با طلوع خورشید امیر علی از خواب بیدار شد و موقع رفتن به مدرسه، کفش فوتبالی را از خانه بیرون انداخت. کفش فوتبالی به این طرف و آن طرف نگاه کرد ولی هیچ کس حتی به او نگاه نمی‌کرد تا اینکه بعد از ظهر رفتگر محله کفش فوتبالی را دید و آن را برای پسرش به خانه برد. کفش فوتبالی خیلی خوشحال شد آخه صاحبش او را خیلی دوست دارد و از او مواظبت می‌کند.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها