0

داستان

 
matin60
matin60
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : آذر 1388 
تعداد پست ها : 147
محل سکونت : اصفهان

داستان
پنج شنبه 12 آذر 1388  11:00 AM

قصه موش و سموره:
یکی بود یکی نبود / غیر از خدا هیچ کس نبود

یک روز و روزگاری، یک موش و یک سموری، با همدیگر دوست بودند، دوستهای موندگاری. این دو تا دوست بازیگوش؛ یعنی همون سمور و موش داشتند دو تا لونه گرم، گوشه دکانی که بود مال بقالی. هر روز می‌اومدند بیرون از لونه‌شون و جست و خیز می‌کردند دو تاشون. ولی گاه آقا موشه یواشکی بی سموره. می‌کشید سرک و می‌زد ناخنک به انبارک، انبار گردو و پرک؛ خوردنی‌ها را می‌جست و می‌جوید.

یکی از همین روزها، زنِ مرد بقال باخبر شد از حال، دید داره کم می‌شه کم‌کم از درون کیسه‌ها، گردوها و غله‌ها. از خودش من پرسید؛ کی می‌تونه باشه این دزدک بد جنس و بلا؟! پیش خود نقشه کشید، رفت و یک ظرف پر از کنجد پوست کنده آورد، اون را تو نور گذاشت. کنجدها بودند درخشان تو نور خورشید تابان. کنجدها مثل الماس برق می‌زدند و چشم موش را می‌زدند. موشه فهمیدش تله‌اس، مال یه دزد دله است. رفت و به سموره گفت: دوست عزیز! آیا تو دولت می‌خواهد که از عزایی در بیاید؟ سموره گفتش آره چرا نمی‌خواد، خوبم می‌خواهد.

موشه هی حرف زد و حرف، می‌کرد از کنجدها وصف. آخرش سموره را خامش کرد. سمور بیچاره که نداشت خبر از یه تله، رفت به سراغ کنجدها یک نفره چشمش تا برقش را دید، دیگه اون هیچی نفهمید، زود توی سینی پرید. تو اونا غلطی زد و هی چرخید. تو همون لحظه بودش که زن بقال رسید و اونو دید. پس یواش یواش، عقب عقب رفت سر جاش و با چوب جارو اومد، سمور را زد. سموره شد بیهوش به جای موش چون به حرفش داد گوش.

سموره بعد از اون با خدا عهدی بست که نباید دوست باشه با مردم خودخواه و پست، دستیمون هر چی که هست باید اون را با حقیقت پیوست.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها