گفت و گو با خدا..
دوشنبه 21 بهمن 1387 11:23 PM
گفتگو با خدا
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم خدا پرسید پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟
من در پاسخ گفتم اگر وقت دارید.
خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است.
پرسیدم چه چیز بشر تو را سخت متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد: کودکیشان اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند بزرگ شوند
و دوباره پس از مدتها آرزو می کنند باز کودک شوند اینکه آنها سلامتی خود را از دست
می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا سلامتی از دست
می کنند بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند
که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند نه گویی هرگز نزیستند.
دستهای خدا دستانم را گرفت مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان معبود
می خواهی کدام درس های زندگی رابندگانت بیاموزند؟
گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد همه ی کاری که
آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند بیاموزند که
درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد
تا زخم های عمیقی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد
تا آن زخم ها را التیام بخشیم
بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین ها
نیاز دارد
بیاموزند که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند وآن را متفاوت ببینند
بیاموزند که کافی نیست که دیگران را فقط ببخشند بلکه خود را نیز باید ببخشند .
من با خضوع گفتم از شما به خاطر این گفتگو سپاسگذارم آیا چیز دیگری هست که دوست
دارید به بندگانتان بگویید؟
خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم همیشه!
عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت، چه بیخیال نشستیم؛ نه کوششی نه وفایی!
فقط نشسته و گفتیم :
خدا کند که بيايي!