کوچه خواب بود. با همة خانهها و آدمها و گربههایش. خروس که خواند: - قوقولی قوقو! کوچه از خواب بیدارشد، با همه خانهها و آدمها و گربهها و گنجشكهایش. کاری به کار آدمها و خانههای کوچه نداریم. این کوچه دوتا گربه داشت؛ اسم اولی «بشو» بود؛ اسم دومی «نشو». شاید هم برعکس. آخر آنها خیلی به هم شبیه بودند. آن روز صبح نشو میخواست چشمهایش را باز کند، اما حال این کار را نداشت. فقط یکی از چشمها را باز کرد و به دور و برش نیم نگاهی انداخت. بشو هر دوتا چشم خود را باز کرد و به کوچه خیره شد. نشو میخواست بگوید: «سلام!» ولی حالش را نداشت. به جای سلام خمیازه بلندی کشید. بشو گفت: «سلام پسر عمو! صبح به خیر!» نشو میخواست بگوید: «واي كه چه قدر گرسنهام.» ولی نگفت. انگار لبهایش را با چسب به هم چسبانده بودند. بشو گفت: «وای که چهقدر گرسنهام. حاضرم برای سير شدن از صبح تا شب ظرفهای یک رستوران را تمیز کنم؛ البته با زبانم.» نشو هم میخواست درباره پیدا کردن غذا چیزی بگوید اما حالش را نداشت. خمیازهای کشید و به گوشتهای چسبیده به استخوان مرغ فکر کرد. مرغی که آبپز شده باشد، همراه با سس و سوپ و كمي هم ته ماندة ترشي. بهبه! ولي اينها فقط در خيال بودند. او حتی حال بو کشیدن هم نداشت. اما بشو نفس بلندی کشید، به امید این که بوی غذا را احساس کند، ولی بیفایده بود. ساکت شد و به صدای قار و قور شکم گرسنهاش گوش داد. اما این شکم او نبود که قار و قور میکرد. صدای شکم نشو بود. رو كرد به او و گفت: «نشو، پاشو دنبال غذا برویم!» نشو گفت: «برو... بابا... تو... هم... حال...» بشو در فکر فرو رفت. نشو به چرت فرو رفت. همین موقع گنجشکی بال بال زد و جیکجیک کرد و از راه رسید و گفت: «میآیید با هم بازی؟» نشو با مسخرگی گفت: «بازی!» بشو با شادی گفت: «چه بازی!» گنجشک گفت: «قايم موشك.» نشو آب دهانش را قورت داد و گفت: «موش كجا بود؟ اين هم دلش خوشه.» بشو سر و گوشش را جنباند و گفت: «من قربان موش ميروم. ولي موش كجا بود؟» با اين حال قبول کرد و گفت: «باشه. من اول چشم میگذارم.» نشو از گوشه چشم راست بشو را نگاه کرد؛ حرفی نزد، ولی معنی نگاهش این بود: - تو میخواهی با این جوجه گنجشک بازی کنی؟ - بله. از اینجا خوابیدن و به صدای شکم تو گوش دادن که بهتر است. - انگار لقمه بدی هم نیست! - اصلاً حرفش را نزن؛ او همبازي من است. - مگر تو گرسنه نبودی؟ - چرا. ولی اگر بازی بکنم گرسنگی از یادم میرود. از صداي قار و قور شكم تو هم راحت ميشوم. نشو به چرت زدن و خرناس کشیدن ادامه داد. بشو جست و خیزکنان با گنجشک کوچولو بازی کرد. یک بار او را بالای درختی پیدا کرد. یک بار پشت یک پنجره. یک بار لبة پشتبام. آخرین بار او را پشت یک سطل زباله پیدا کرد. ناگهان بوی گوشت به دماغش خورد و گفت: «سُک سُک! بازی تمام شد؛ بقيهاش برای فردا.» گنجشک رفت و او را با یک ماهی نیم خورده تنها گذاشت. بشو سرش را توي سطل كرد و ماهی را خورد و خورد، بعد زبانش را تكانتكان داد و گفت: «بهبه!» بعد دور لبهایش را لیسید و آرام و خوشحال رفت کنار نشو دراز کشید. پلک نشو کمی باز شد و او را نگاه کرد. بشو پرسید: «خوابی یا بیدار؟» نشو حرفی نزد. لابد اگر چیزی میگفت گرسنهتر میشد. بشو میویی کرد و سرش را روی دستهایش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. نشو هم میخواست همین کار را بکند، اما نتوانست. او خیلی گرسنه بود؛ خیلی گرسنه. و یک گربة گرسنه هیچ وقت خوابش نمیبرد. همه این را میدانند.