0

ليلا - 5

 
Asemaniha
Asemaniha
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 118
محل سکونت : اصفهان

ليلا - 5
دوشنبه 21 بهمن 1387  8:48 PM

رفتگر چكمه را زير شير آب گرفت. پاكش كرد. بُرد، به ديوارمسجد تكيه‌اش داد تا صاحبش پيدا شود .
لنگه چكمه به ديوار مسجد تكيه داشت. هر كه رد مي‌شد آن را مي‌ديد. دعا مي‌كرد كه صاحبش پيدا شود .
لنگه چكمه به ديوار مسجد تكيه داشت، همان جور بي‌صاحب مانده بود. باد و باران تندي آمد و انداختش روي زمين .
چكمه گِلي و كثيف شده بود. بچه‌ها زيرش لگد مي‌زدند و با آن بازي مي‌كردند. يكي از بچه‌ها، كه ديد لنگه چكمه صاحبي ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توي كارخانه «دمپايي‌سازي» كار مي‌كرد. توي كارخانه، دمپايي‌هاي پاره و چكمه‌هاي لاستيكي كهنه را مي‌ريختند توي آسيا. خردشان مي‌كردند. آبشان مي‌كردند و مي‌ريختند توي قالب، و دمپايي و چكمه نو مي‌ساختند .
هر روز كه مادر ليلا از كوچه‌شان مي‌گذشت، پسركي را مي‌ديد، كه يك پا بيشتر نداشت. هميشه جلوي خانه‌شان مي‌نشست. فرفره مي‌فروخت و بازي كردن بچه را تماشا مي‌كرد. مادر فكر كرد كه لنگه چكمه را بدهد به او. شايد به درد او بخورد .
مادر به خانه كه آمد، با ليلا حرف زد، و گفت :
ليلا،‌ اين چكمه به درد تو نمي‌خورد. بيا با هم برويم سر كوچه و آن را بدهيم به پسركي كه يك پا دارد، و خانه‌شان روبروي خانه ماست .
ليلا گفت :
ـ اگر لنگه چكمه را بدهم به او،‌ تو برايم يك جفت چكمه ديگر مي‌خري؟
ـ بله كه مي‌خرم. حتماً مي‌خرم. اگر تا حالا نخريدم، فرصت نكردم .
ـ كِي مي‌خري؟ كي فرصت داري؟
تا آخر همين هفته مي‌خرم . آن قدر چكمه‌هاي خوشگل تودكانها آورده‌اند كه نگو !
ـ خودم مي‌خواهم چكمه را به آن پسر بدهم .
باشد، فقط بايد جوري چكمه را به او بدهي كه ناراحت نشود .
ـ چشم .
ليلا و مادرش لنگه چكمه را برداشتند و رفتند پيش پسرك. مادر دم خانه ايستاد و ليلا چكمه را برد. روبروي پسرك ايستاد و گفت: «سلام ».
پسرك لبخندي زد و گفت : « سلام، فرفره مي‌خواهي؟ »
ليلا گفت :
ـ نه، اين چكمه مال تو. نو و نو است. من يك جفت چكمه داشتم كه لنگه‌اش گم شد. هر چه گشتيم پيدايش نكرديم. حيف است كه اين را بيندازيم دور .
پسرك ناراحت شد،‌ و گفت :
ـ من چكمه تو را نمي‌خواهم .

بیاد روزهای عاشقی
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها