0

ليلا - 4

 
Asemaniha
Asemaniha
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 118
محل سکونت : اصفهان

ليلا - 4
دوشنبه 21 بهمن 1387  8:48 PM

آدمها مي‌آمدند و مي‌رفتند. لنگه چكمه را نگاه مي‌كردند، با خود مي‌گفتند « آيا اين لنگه چكمه مال كدام بچه است، كه گمش كرده و حالا دنبالش مي‌گردد
ليلا، روزها، يك لنگه چكمه را مي‌پوشيد و يك لنگه دمپايي. گاهي هم مريم لنگه چكمه را مي‌پوشيد، كه بگومگويشان مي‌شد و با هم قهر مي‌كردند .
هر وقت كه مادر ليلا به خانه مي‌آمد،‌ ليلا مي‌دويد جلويش و مي‌گفت :
ـ مادر، لنگه چكمه را پيدا نكردي؟
ـ نه، مادر. برايت يك جفت چكمه ديگر مي‌خرم .
كِي مي‌خري؟
ـ يك روز كه بيكار باشم و پول داشته باشم .
وقتي كه چكمه را خريدي،‌ من همانجا نمي‌پوشمشان. خواب هم نمي‌روم كه لنگه‌اش را گم كنم .
ليلا آن قدر لنگه چكمه‌اش را به اين طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مريم و بچه‌هاي همسايه بگومگو كرده بود كه مادرها ـ مادر ليلا و مادر مريم ـ از دست آن به تنگ آمدند. مي‌خواستند بيندازنش بيرون. اما، حيفشان مي‌آمد. چكمه نوي نو بود .
بليت فروش، هر وقت تنها مي‌شد،‌ لنگه چكمه را نگاه مي‌كرد. خدا خدا مي‌كرد كه يك روز صاحبش پيدا شود. و هر شب، كه مي‌خواست دكه‌اش را ببندد و برود خانه‌اش،‌ لنگه چكمه را برمي‌داشت و مي‌گذاشت توي دكه .
يك شب، يادش رفت كه لنگه چكمه را بگذارد توي دكه. لنگه چكمه، شب، كنار ديوار ماند .
صبح زود، رفتگر محله داشت پياده‌رو را جارو مي‌كرد. لنگه چكمه را ديد. نگاهش كرد. برش داشت و زيرش را جارو كرد. باز گذاشتش سر جايش. فهميد كه لنگه چكمه مال بچه‌اي است كه آن را گم كرده. آرزو كرد كه صاحب چكمه پيدا شود .
پسركي شيطان و بازيگوش از پياده‌رو رد مي‌شد، از مدرسه مي‌آمد، دلش مي‌خواست توپ داشته باشد. همه چيز را به جاي توپ مي‌گرفت. هر چه را سر راهش مي‌ديد با لگد مي‌زد و چند قدم مي‌برد؛ قوطي مقوايي،‌ سنگ، پوست ميوه، تا رسيد به لنگه چكمه. نگاهش كرد، و محكم لگد زد زيرش. با آن بازي كرد و بُرد و برد. در يكي از اين پا زدنها،‌ لنگه چكمه رفت و افتاد توي جوي آبي كه پر از آشغال بود. پسرك سرش را پايين انداخت و رفت .
آب چكمه را بُرد. چكمه به آشغالها گير كرد. جلوي آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توي خيابان و پياده‌رو را گرفت، مردم وقتي از پياده‌رو رد مي‌شدند. كفشهايشان خيس مي‌شد و زيرلب قـُر مي‌زدند و بد مي‌گفتند .
رفتگر محله داشت آشغال ها را از توي جو درمي‌آورد، كه راه آب بازشود. لنگه چكمه را ديد. فكر كرد كه آن را ديده. كم كم يادش آمد كه چكمه، صبح، كنار ديوار، بالاي خيابان بوده .
بیاد روزهای عاشقی
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها