پاسخ به: خاطره اولین اعزام
چهارشنبه 13 بهمن 1389 2:47 PM
به خدا مي سپارمت
وقتي پدرم مرد، چهارده سال بيشتر نداشتم. از آنجا كه تنها پسر خانواده بودم، ارتباط عاطفي خاصي بين من و پدرم برقرار بود و من هم بيش از اندازه به او وابسته بودم. درست بعد از چهلم پدرم بود كه هواي جبهه افتاد تو سرم. راستش را بخواهيد هنوز علتش را نفهميدم. شايد به خاطر حضور بعضي از بستگان نزديكم به خصوص «باقر وزارتي» بود. البته باقر دو سالي از من بزرگتر بود. وقتي پيشنهاد خودم را به او گفتم گفت: «سنت كم است» كمي پكر شدم و گفتم: «پس چه كار بايد بكنم؟» با شيطنت لبخندي زد و گفت: «بايد دست به تاريخ تولدت ببري» تو دلم گفتم: «خاك تو سرت رمضان، چرا اين به ذهن تو نرسيده بود» با باقر خداحافظي كردم و به سراغ شناسنامهام رفتم...
وقتي باقر شناسنامهام را ديد گفت: «بدبخت چرا شناسنامهات راخراب كردي.»
با ناراحتي گفتم: «خودت مگر نگفتي؟»! پوزخندي زد و گفت: «رو فتوكپي شناسنامهات دست ميبردي نه شناسنامهات» حالا كار از كار گذشته بود. وقتي ماجراي رفتن به جبههام بين فاميلها پيچيد، همه مخالفت كردند. هيچ كس موافق نبود. يكي با تمسخر ميگفت: تازه دو روز است از تخممرغ درآمده، ميخواهد برود جبهه؟» ديگري ميگفت: «حالا كه پدرت مرده تو مرد خانوادهاي، بايد از مادر و خواهرت مواظبت كني» بعضيها هم كه سرشان به دفترو كتاب بود، ميگفتند: »تو بايد درس بخواني، آنجا كه جاي تو نيست» از خواهر بزرگترم ميخواستم براي پر كردن برگههاي معرفم به اتفاق هم پيش آقاي گلزاده و موسوي شيخ برويم خواهرم با اكراه موافقت كرد. خيلي خوشحال بودم كه برگههاي معرفم توسط اين دو نفر پر ميشد. احساسم بر اين بود كه كار اعزامم با معرفي اين دو نفر راحتتر صورت ميگيرد. وقتي همه ديدند من در رفتنم جديام، مخالفتها آشكارتر شد. با اين كه بيشتر فاميلها با من قهر كرده بودند، ولي من در تصميمم مصممترشدم. شب آخر، مادرم را ديدم كه كنار چمدان لباسهايم نشسته است. ساكي را كنارش قرار داده بود و لباسهايم را داخلش ميچيد. رفتم كنارش نشستم. تا آن لحظه دربارهي رفتنم چيزي نگفته بود. دوست داشتم نظرش را بدانم. راستش را بخواهيد از اين كه او و خواهرانم را بعد از مرگ پدرم تنها ميگذاشتم، كمي احساس گناه ميكردم. سرش را بلند كرد و نگاهي به من انداخت وقتي چهرهي نگرانم را ديد، لبخندي زد و گفت: «به خدا ميسپارمت» او را در آغوش كشيدم...
فرداي اعزام با وجود اينكه همه فاميلها آمده بودند، من فقط به چشمهاي پر از اشك و لبهاي متبسم مادرم چشم دوخته بودم و از آميزهي لبخند و اشك او بوي خوشي را احساس ميكردم...
منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 3