0

ليلا - 2

 
Asemaniha
Asemaniha
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 118
محل سکونت : اصفهان

ليلا - 2
دوشنبه 21 بهمن 1387  8:47 PM

ليلا چكمه‌ها را پوشيد. راحت به پايش رفتند. مادر گفت :
ـ راه برو .
ليلا راه رفت. با ترس و خوشحالي راه مي‌رفت. حيفش مي‌آمد چكمه‌ها را روي زمين بگذارد. مادر گفت :
ـ پاهايت راحت است؟
ليلا گفت :
بله،‌ راحت است .
فروشنده گفت :
مبارك باشد .
ليلا گفت‌ :
فقط، يك خرده گشاد هستند . پاهايم تويشان لق لق مي‌كند .
فروشنده خنديد. مادر گفت :
ـ گشاد نيستند. زمستان جوراب پشمي كلفت مي‌پوشي، بايد براي جورابها هم جا باشد. اگر چكمه تنگ باشد، وقتي كه مي‌خواهي مدرسه بروي به پايت نمي‌روند، و بايد بيندازيشان دور. پايت تند تند بزرگ مي‌شود .
مادر پول چكمه‌ها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توي جعبه‌اي. ولي، ليلا نمي‌خواست چكمه‌ها را بكند. مي‌خواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعي كه هوا سرد شد، بپوش» زير بار نرفت. مي‌خواست بزند زير گريه . فروشنده گفت :
ـ بگذار با همينها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپايي‌هايش را مي‌گذارم تو جعبه .
مادر راضي شد. ليلا دمپايي‌هايش را، كه توي جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. ليلا جلوجلو مي‌رفت. راه كه مي‌رفت، پاهايش توي چكمه‌ها لق لق مي‌كرد،‌ و صدا مي‌داد. ليلا چند قدم كه مي‌رفت مي‌ايستاد و چكمه‌ها را نگاه مي‌كرد. دلش مي‌خواست زودتر به خانه بروند و چكمه‌ها را نشان مريم بدهد .
هوا تاريك شده بود. مادر خيلي خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت :
ـ حالا برويم اتوبوس سوار شويم .
ليلا و مادرش توي ايستگاه اتوبوس ايستادند. اتوبوس كه آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام مي‌رفت. خيابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دكانهاي دو طرف خيابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود . ليلا سرش را گذاشته بود روي سينه مادرش. چشم از چكمه‌هايش برنمي‌داشت. اتوبوس مثل گهواره مي‌جنبيد و يواش يواش،‌ از ميان ماشينها، مي‌رفت. پلكهاي ليلا، نرم نرمك، سنگين شد و خواب رفت. صداي شاگرد راننده آمد :
ـ ايستگاه پل !
اتوبوس ايستاد . زن چاق و گنده‌اي، كه زنبيل بزرگ و پراز لباسي داشت، كنار مادر ليلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبيلش را برداشت و كشيد. جا تنگ بود. زنبيل به چكمه‌هاي ليلا خورد. يكي از لنگه‌هاي چكمه، از پاي ليلا درآمد و افتاد كنار صندلي. زن رفت. چند تا مسافرها پياده شدند. اتوبوس را افتاد. رفت و رفت. مادر چرت مي‌زد .
اتوبوس دور ميداني پيچيد. شاگرد راننده داد زد :
ميدان احمدي !
اتوبوس ايستاد .
چـُرت مادر پريد. هر چه كرد نتوانست ليلا را بيدار كند. اتوبوس مي‌خواست راه بيفتد . مادر،‌ ليلا را بغل كرد و زود پياده شد. رفت تو پياده‌رو. اتوبوس رفت. ليلا هنوز بيدار نشده بود. تو بغل مادرش بود .
مادر رفت تو كوچه. كوچه دراز و پيچ در پيچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. مي‌خواست ليلا را بيدار كند. اما، دلش نيامد. هر جور بود خودش را به خانه رساند. توي درگاه اتاق، خواست چكمه‌هاي ليلا را در بياورد كه ديد لنگه چكمه نيست! زود ليلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو كوچه . كوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پياده‌رو. آمد تو ايستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چكمه را نديد. برگشت .
بیاد روزهای عاشقی
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها