پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:55 PM
سيدمنصور نبوي
-هوا باراني بود كه خطبه عقدمان خوانده شد. بعد از آن يك هفته در سنگ من ماند و راهي جبهه شد. وقتي داشتم با آب و قرآن بدرقهاش ميكردم با بال چفيهاش اشكهاي مرا پاك كرد و گفت: قرار نشد اول زندگي گريه و زاري راه بياندازي. -عروسي نگرفتيم. زندگيمان را با زيارت آقا امام رضا (ع) شروع كرديم. -موقع رفتن توي چشمهايم نگاه كرد و گفت: «زهرا، ميدانم توي اين شرايط دوري من برايت خيلي سخت است اما من بايد به فكر عروس وطن باشم. تو اينجا جايت امن است اما به آن عروس دارد هتكحرمت ميشود. صبور باش تا برگردم. 41 روز بعد با هزاران نذر و نياز به سلامت برگشت. -بعد از مدتي مرا به پايگاه شهيد بهشتي اهواز برد تا كمي به هم نزديكتر باشيم. اما 7 الي 8 ماه بعد مجبور شدم به شمال برگردم. دوباره تنهايي من شروع ميشد. -خيلي دوست داشت فرزند اولش دختر باشد. آن قدر دختردوست بود كه اسمش را هم از قبل انتخاب كرده بود. مدام به من ميگفت اگر دختر بود، اسمش را ميگذاريم زينب السادات. دوست دارم دخترم به حضرت زينب تأسي كند. -يكبار به سختي مجروح شد. روزها پيراهنش را درميآورد و توي آفتاب مينشست. من هم با سوزن خياطي سعي ميكردم تركشهاي ريزي را كه زير پوستش مانده بود، دربياورم خون از پشتش بيرون ميزد اما منصور خم به ابرو نميآورد و خندان ميگفت: اين هم يك جور حجامت است. -وقتي فهميدم شهيد شده، دنيا به چشمم تيره و تار شد. همه خاطراتم با منصور توي ذهنم چرخيد. بغضم تركيد و در حاليكه گريه سر داده بودم، خودم را انداختم توي بغل خواهرم. -صبح روز بعد پيكرش را ديدم. پيشانياش فرورفتگي داشت، صورتش زخمي بود. جاي يكي از چشمهايش گود شده بود؛ طوري كه يك چشمش پيدا نبود. سوراخي هم پشت سرش بود كه با پنبه پوشانده شده بود. يقه پيراهنش را باز كردم همه جاي تنش تاول زده بود. دلم نميخواست نگاه از او بردارم. اما نگذاشتند و از كنار تابوت دورم كردند. -سه ماه بعد از شهادت منصور فرزند دومم به دنيا آمد. نامش را سيدمنصور گذاشتم. خانه ما درست در كنار جنگل قرار داشت و من از صداي زوزه گرگهاي گرسنه ميترسيدم. يكبار صدايش آنقدر نزديك بود كه احساس كردم جلوي در خانه ايستاد. قفل در اتاق را كنترل كردم و با ترس و لرز به رختخواب رفتم. در عالم خواب ديدم در اتاق باز شد و 10 الي 12 سرباز سبزپوش وارد اتاق شدند. منصور هم با آنها بود. به من گفت: زهرا نترس تو اصلاً تنها نيستي. اينهايي كه ميبيني، نگهبان اينجا هستند... آرام شدم و از آن به بعد ديگر نترسيدم...
راوي:سيده زهراحميدي
منبع:كتاب مجموعه عشق و آتش و اين ها نگهبان تواند