پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:53 PM
غلام علي مراديان
نوزده سالم بود. از اين طرف و آن طرف هم خواستگار مي آمد. قبول نميكردم؛ تا اينكه غلامعلي آمد. پسر عمه و دوست برادرهايم بود. راضي بودم كه با غلامعلي ازدواج كنم. از همان اول در دلم جا باز كرده بود. برايم جواب نه دادن سخت بود. توي مليج كلايك دختر بايد جهيزيهي خوبي به خانهي شوهر ببرد. وضعيت پدرم را ميدانستم؛ نميخواستم زياد به خانواده فشار بيايد.
سه سال بعد هنوز نه غلامعلي ازدواج كرده بود نه من. عذاب وجدان داشتم. خودم را به خاطر جواب رد دادن به غلامعلي گناهكار ميدانستم. بعد از سه سال دوباره به خواستگاريم آمد و گفت:« دختر دايي ما ميخواهيم با هم ازدواج كنيم. قبل از هر چيز دلم ميخواهد موقعيت مرا درك كني. پاسدارم، پاسدار هم يعني نظامي اصلاً اختيارم دست خودم نيست. هر جا گفتند، بايد بروم. اگر ميتواني با اين اوضاع و احوال قبول كني، جواب مثبت بده وگرنه ...» گفتم:« براي من فرقي نميكند. همين كه به انقلاب خدمت ميكني، برايم كافي است.»
مهريهام چهارده هزار تومان شد؛ به همراه يك دست لباس، يك چمدان، يك روسري، يك چادر و شلوار و حوله. مراسم عقد را هم خانهي خودمان نگرفتيم. رفتيم خانهي زهرا خانم خواهر غلامعلي. حتي سفرهي عقد هم نيانداختيم، حلقه هم نگرفتيم. مراسم خيلي ساده با تكبير و صلوات تمام شد. سه روز بعد از نامزديمان غلامعلي رفت كردستان، معناي دلواپسي و چشم انتظاري و دلتنگي را در اين سه ماه به خوبي فهميدم.
بيست و پنجم شهريورماه سال 1361 مراسم عروسي برگزار شد. چند روز بعد هر دو با اتوبوسي كه بچههاي سپاه و بسيج را به كردستان ميبرد، به طرف كردستان حركت كرديم و آنجا غلامغلي يك اتاق گرفت تا با هم زندگي تازهاي را شروع كنيم.
سال 1361 را گذرانديم تا اين كه من فرزند اولم را حامله شدم. آمديم نكا به خانهي خودمان. دورهي بارداريم به سختي ميگذشت. غلامعلي مسئول حراست كارخانهي سيمان نكا شده بود. پسرم كه به دنيا آمد، نامش را گذاشت روحالله. اما دو سال ماندن در شهر او را بيتاب كردستان كرده بود. بالاخره با اصرار زياد دوباره راهي شد. موقع رفتن من منتظر فرزند دومم بودم. مطهره وقتي به دنيا آمد، پدرش نبود. دو ماه بعد آمد. فكر ميكردم غلامعلي از دختر خوشش نميآيد؛ به خاطر همين در حضور او بچه را بغل نميكردم. اما او سعي كرد اين افكار را از ذهنم پاك كنم. گفت: «بچه، بچه است و براي پدر و مادر هر دو شيرين.» سال 1365 غلامعلي بار ديگر براي رفتن به كردستان آماده شد. گفتم: من اينجا نميمانم. بالاخره راضياش كردم و با هم راهي شديم.
در كردستان خانه پيدا نكرديم. غلامعلي مغازهاي گرفت تا ما در آنجا زندگي كنيم. كنار مغازه دامداري بود.شبها از سر و صداي گوسفندهايي كه توي دامداري بودند، نميتوانستيم بخوابيم. يك مشكل اساسي ديگر ما موشها بودند كه ميرفتند بالاي سقف و از آنجا خاك روي بچههايم ميريختند. تمام وسايل ما خاكي ميشد. صبحها كه بيدار ميشديم، ميديديم روي سر و صورت روحالله و مطهره خاك ريخته است.
- سه ماه توي آن مغازه زندگي كرديم. غلامعلي هم كه مأموريتهايش طولاني بود و كمتر به ما سر ميزد، همهاش در حال جمع و جور كردن اوضاع به هم ريختهي منطقه بود. بچهها گرچه كوچك بودند، اما ترس را هم ميفهميدند.بالاخره با خواهش و تمناي من ثريا خانم يكي از دوستانم اتاقي را به ما اجازه داد.
- چند روزي بود كه حال و روز خوبي نداشتم. آزمايش دادم؛ وقتي به غلامعلي گفتم باردارم، داشت از خوشحالي بال درميآورد. هر كس جاي او بود، با اين همه گرفتاري، ميبايست ناراحت شود. با خنده گفت:« من كه ميدانم شهيد ميشوم، اما خدا را شكر كه حداقل نسلي از ما باقي ميماند. انشاءالله زنده باشند. يادگارياند ديگر.»
- چهل روز مانده به پايان مأموريت غلامعلي به شهرمان برگشتم. چند روز بعد مرخصي گرفت و به ديدنمان آمد. رفتيم بازار و براي روحالله يك شلوار خريد. شلوار روحالله كهنه شده بود. گفت:« طاهره اصلاً دلم نميخواهد بچههايم را اينطور ببينم. نكند يك وقتي لباسهايشان كهنه و كثيف شود نميتوانم بچههايم را اينطور ببينم.»
- گريه ميكرد؛ نميتوانست خودش را نگه دارد. مرا هم بيقرار كرده بود. پرسيدم: چيزي شده؟ گفت:« طوري نشده، دارم براي شما گريه ميكنم. به اين فكر ميكنم كه اگر من بروم و شما بمانيد، چهطور ميخواهيد زندگي كنيد؟ من دوست دارم شهيد بشوم نميتوانم بمانم. بعد از من تو و بچهها چه كار ميكنيد؟ ميدانم سخت است، خيلي سخت است.»
- سه شنبه رسيد كردستان. نامهاش را دوستانش كه به مرخصي آمده بودند، به من رساندند. دو روز از نامهاي كه براي ما داده بود، گذشت. مطهره چهار دست و پا دارد براي خودش ميرود. سر مطهره داد زدم و شروع كردم به دعوا كردن او. يكهو ديدم مادرم خودش را به زمين زد و لباسش را پاره كرد. بيچاره مادرم؛ ديگر طاقت نياورد. گفت:« تو حق نداري اين بچهها را دعوا كني. اينها يتيم شدند. پدرشان شهيد شد. غلامعلي شهيد شد. بچههاي شهيد را دعوا نكن؛ آنها تاج سرند.»
- رفتم كنار تابوت شوهر و پسر عمهي عزيزم؛ پارچه را از روي صورتش كنار زدم. با او درد دل و خداحافظي كردم و سر تابوت را بستم و سه تا يا حسين گفتم و از سردخانه آمدم بيرون.
- بهمنماه سال 1373 خدا بار ديگر مرا آزمايش كرد. مطهرهام در يك سانحهي رانندگي دار فاني را وداع گفت و معصومانهتر از آنچه كه در خيال بگنجد، ما را ترك كرد.
راوي:فاطمه اسماعيل
منبع:كتاب انيس كردستان