پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:51 PM
ـ اولين بار كه ديدمش، گفت: «راستش خدمت رسيدهام تا بتوانم از شرايط خودم براي شما صحبت كنم. الآن سه سال است كه منتظر جوابم. در اين سه سال، مشكلات زيادي را تحمّل كردم. چون خانوادهام با اين ازدواج مخالفند. پدر و مادرم دوست دارند از دخترهاي فاميل يكي را انتخاب كنم اما من در اين مدت جز شما به كس ديگري فكر نكردم. همين كارم باعث شد كه پدرم قهر كند و با من حرف نزند. ـ مادرم در تعيين مهريه خيلي كوتاه آمد. قرار بر اين شد مهريهام يك جلد كلاماللهمجيد و 50 هزار تومان پول نقد باشد. اما مادرم گفت: نه، فقط قرآن. من از اينكه توانستم دل يك رزمنده را شاد كنم، برايم كافي است. قرآن خودش نگهدار اين دو جوان است. ـ شب تولد امام حسن (ع) هم وسايلم را جمع و جور كردم. آن شب با پيراهن و چادري سفيد در آستانهي در ايستادم. مادرم با قرآن و آب بدرقهام كرد و من به خانهي كاهگلي منصور رفتم، بدون هيچ جشن و مراسمي. ـ موقع تولّد مطهّره از صبح زود جلوي در منتظر بود. با شنيدن خبر تولّد مطهّره از خوشحالي ميخواست پرواز كند. هميشه ميگفت: دختر حامي مادر است. بعد از شهادتم نميگذارد به مادرش سخت بگذرد و ناراحتي بكشي. ـ از خانه كه بيرون آمد، از من خواست تا همانجا با او خداحافظي كنم و در خانه بمانم، اما من دلم ميخواست تا آخرين لحظه همراه او باشم. مطهّره بيدار شده بود. او را از آغوش مادرم گرفتم و پتويش را دورش پيچيدم. گفتم: نميخواهي بچهات را بغل كني؟ گفت: ول كن مهناز، همه دارند نگاهم ميكنند، خجالت ميكشم. با اصرار مادر براي دقايقي مطهّره را بغل كرد. بالاخره مينيبوس در ميان تكبير صلوات مردم حركت كرد. منصور هم از پشت شيشه برايمان دست تكان داد و دور شد. مطهره 4 ماهه بود كه خبر شهادت منصور را شنيدم. عيد آن سال برايم فقط عزا بود. منصور زير پارچهاي سپيد دراز كشيده بود. قد كشيدهاش، كشيدهتر به نظر ميرسيد. آرام به سوي او رفتم، آن قدر آرام كه صداي پايم بيدارش نكند. گره كفن را باز كردم و بر صورتش خيره شدم. خم شدم و صورت سردش را بوسيدم. راوي:مهنازاميرخانلو منبع:كتاب منصورازمجموعه عشق و آتش |