پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:49 PM
حسن پسرداييام بود كه قرار و مدار ازدواج ميان خانوادهها بسته شد. اما قبل از مراسم عقد، مادرم فوت كرد. بالاخره با اصرار حسن قبل از سال مادر، من به خانهي آنها رفتم. هنوز سربازي نرفته بود، بعد هم كه رفت معاف شد.
اهل تظاهرات و انقلاب بود. هميشه مرا تا پاسي از شب در خانه تنها ميگذاشت و ميرفت. يكي از همين روزهاي پراضطراب قبل از پيروزي انقلاب سميه به دنيا آمد. من فكر ميكردم پسر باشد، اما حسن ميگفت دختر است. بعد از تولّدش گفت: «خواب ديدم يك آقايي كه لباس سبز به تن داشت، يك دختر خوشگل عين همين دختر كوچولوي خودمان را توي بغل من گذاشت و گفت: اين دختر توست ». براي همين مطمئن بودم كه بچهي اولمان دختر است.
بعد از پاكسازي جنگل آمل، با حسن آقا و سميه به چالوس رفتيم. فرماندهي اطلاعات و عمليات گيلان و مازندران را بر عهدهي حسن آقا گذاشته بودند. يك سال آنجا بوديم تا اينكه حسن آقا هواي جبهه به سرش زد. او به جبهه رفت و من در چالوس ماندم.
بالاخره ما را به جنوب برد. خستگيهاي همسرم هيچوقت از يادم نميرود.
وقتي به خانه برميگشت، چشمهايش مثل دو كاسهي خون بود. بعد از ظهرها ميگفت: «نيم ساعت ميخوابم بيدارم كن. » من هم مثل يك مأمور بالاي سرش مينشستم.
يك روز وقتي از جبهه برگشت، گفت: من واقعاً پيش سميه شرمندهام ميترسم بميرم و آرزوي پارك بردن دخترم تو دلم بماند. آماده شديم و با هم به پارك رفتيم. سميه را سوار تاب كرد. روي صندلي نشست دقايقي گذشت هر چه سميه صدايش زد، جواب نداد. نگاهش كردم از خستگي روي نيمكت خوابش برده بود.
يادم ميآيد در اهواز هر وقت پنجشنبهها به مزار شهداي گمنام ميرفتيم، آنقدر ميمانديم تا هوا تاريك ميشد. شبهاي اهواز اغلب صاف و پُرستاره بود. هردو كنار مزار شهداي گمنام مينشستيم و گريه ميكرديم و هميشه محمدحسن ميگفت: «اين مزارها بوي حضرت فاطمه (س) را دارد قول بده كه پنجشنبهها سر مزارم بيايي؛ همانطور كه سر مزار اين شهداي گمنام ميآيي. »
شب قبل از شهادتش خواب ديدم، بانويي آسماني پروندهاي را به من داد كه روي آن نوشته شده بود: «پروندهي همسر فرماندهي شهيد مفقود محمدحسن قاسميطوسي». صبح برادر همسرم به سپاه رفت تا سراغي از او بگيرد، گفتند: رفته خط، هنوز برنگشته ...
زبانم بند آمد. صورتم را چنگ زدم و دو زانو رو به روي برادر شوهرم نشستم. انگار زلزله آمده بود و سقف خانه را روي سرم ريخته بود. اتاق دور سرم چرخيد...
محمدحسن گمنام و غريب در شلمچه ماند تا اينكه در سيزدهم آبانماه 1374 بازگشت؛ مهمان غريب من بالاخره آمد اما چه دير، حالا هر روز دعا ميكنم كه قصهي سفر من نيز به پايان برسد تا به او برسم.
راوي:حليمه عرب زاده طوسي
منبع:مجموعه عشق وآتش ازدياراقيانوس