0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:48 PM

 

مصطفي طالبي

 

-مصطفي پاسدار بود. يكي از آن 20 نفر اول كه سپاه ملاير را تشكيل دادند. 19 سالش بود با ماهي هزار تومان حقوق كه بعد از ازدواج شد دو هزار تومان. -به حلال و حرام خيلي مقيّد بود. اما با هيچ كس قطع رابطه نمي‌كرد. خانه‌ي همه اقوام سر مي‌زديم. اگر يقين داشت اهل خمس و و زكات نيستند خودش زكات شام و نهار را كه خورده بوديم، كنار مي‌گذاشت. -صداها را نمي‌شنيد، پيش دكتر رفتيم گفت: تا حالا كجا بودي؟ پرده‌ي هر دو گوش آسيب جدي ديده، انگار بغل گوش‌هايت بمب منفجر كرده‌اند. راست مي‌گفت، هر دو مي‌دانستيم كار آرپي‌چي و خمپاره است. دكتر گفت: قابل درمان است اما ديگر نبايد سر و صدا بشنوي، حتي به اندازه‌ي بوق ماشين يا صداي بلند راديو، وگرنه شنواييت روز به روز كمتر مي‌شود. -بيرون كه آمديم گفت: اين يعني گوش يا جبهه، براي من معلوم بود كه كدام را انتخاب مي‌كند. -آن سال‌ها اغلب مصطفي ما را گم مي‌كرد آن‌قدر دير مي‌آمد كه موعد اجاره تمام مي‌شد. مي‌گشتيم و خانه‌ي ديگري پيدا مي‌كرديم. مصطفي معمولاً نصفه شب مي‌رسيد. مي‌رفت خانه‌ي قبلي، نبوديم، آن وقت از مادر همسر برادرش كه با هم خانه مي‌گرفتيم آدرس جديد را مي‌پرسيد و مي‌آمد منزل نو مبارك. -سمت راست بدن او از شاه رگ تا نوك پا، سانت به سانت تركش خورده بود. بعد از چند روز براي دقايقي از خانه خارج شدم تا به يكي از دوستان سري بزنم، خانمش گفت: چرا آمده‌اي اينجا؟ مصطفي دارد مي‌رود جبهه، هراسان به خانه برگشتم. آمبولانس دم در ايستاده بود. درهاي عقب باز بود و دو تا برانكارد گذاشته بودند، گفتم: مصطفي با اين وضع كجا؟ گفتم: نرو گفت: عمليات نيمه تمام مانده، ما هم مسئول محوريم. بايد برگردم. -گاهي كه سرفه مي‌كرد از گلويش خون مي‌آمد. مي‌ترسيدم، آرامم مي‌كرد و مي‌گفت: چيزي نيست سرما خورده‌ام گلويم ملتهب شده. وقتي از حج برگشت، گفت: هديه‌ي اصلي شما چيز ديگري است، در مسجدالحرام به نيّت شما يك ختم قرآن خواندم. قلبم فشرده شد، چه‌قدر وقت گذاشته بود، چقدر با آن زانوهاي مريض نشسته بود تا يك ختم قرآن بخواند... -فروردين سال 1373 حال مصطفي خيلي بد شد. پوست دست چپش پر شد از جوش‌هاي بزرگ و عفوني و دردهاي استخواني و تب و لرز كه با هيچ مسكني آرام نمي‌شد. جواب آزمايشات كه آمد گفتند: سرطان خون است. دستش عفوني شده بود. اجازه قطع دست نمي‌دادند، چون كوچك‌ترين كاري كه به خون‌ريزي ختم مي‌شد، مي‌توانست مصطفي را بكشد. دندان‌هايش درد مي‌كرد اما حتي كارهاي دندان‌پزشكي برايش ممنوع بود. -در اوج گرماي مرداد ماه ژاكت و كاپشن مي‌پوشيد. مي‌گفت: استخوان‌هايم يخ كرده است. لاغر شده بود. 40 كيلو وزن كم كردن شوخي نيست. دكتر گفته بود هيچ‌كس نزديكش نيايد يك سرماخوردگي ساده يك بيماري ضعيف كه براي ما اصلاً مهم نبود، مي‌توانست او را از پا بيندازد فقط من وقت داروها كه مي‌شد مي‌رفتم نزديك تا نيم متريش دستم را دراز مي‌كردم تا بتواند ليوان آب و قرص‌هايش را بگيرد. روي كاغذ نوشته بودند به خاطر رعايت حال مصطفي لطفاً او را نبوسيد. -گفت: مي‌خواهم وضو بگيرم. گفتم: آب براي تاول‌ها ضرر دارد. تيمّم كن. گفت: اين آخرين نماز را مي‌خواهم با وضو بخوانم. نمازش را خواند، بي‌هوش شد.... -ميلاد را آورديم تا پدرش را ببيند؛ مي‌گفت: اين باباي من نيست. باباي من خوشگل بود. اين شكلي نبود. طول كشيد تا قانعش كنيم با ديدن ميلاد اشك از چشمان مصطفي جاري شد. دلم ريخت گريه مصطفي را نديده بودم.... بچه‌ها را ديد و چشم‌هايش را براي هميشه بست. -دكتر گفته بود اصلاً نبايد پيكرش را نگه داريم. زير پوست تمام رگ‌هاي بدن پاره شده بود. داخل بدن به خاطر موادشيمايي در حال از هم پاشيدن بود. سه ساعت بعد ملاير بوديم مصطفي بر روي دست‌ها به سمت بهشت هاجر مي‌رفت. غسلش كه دادند مرا صدا كردند كه براي آخرين بار ببينمش. مهيا برايش گل آورده بود. شاخه‌هاي بلند اركيده... ميلاد چادرم را مي‌كشيد و مي‌گفت: تو گفتي بابا خوب شده. بگو از جبهه بياد بيرون برگرديم خانه من خسته شدم... بغلش كردم و گفتم: «بابا ديگر نمي‌آيد خانه. نمي‌تواند بلند شود و با ما برگردد بايد همين جا خداحافظي كنيم...

منبع:كتاب اينك شوكران (مصطفي طالبي)    


 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها